سرم گيج رفت. دهانم تلخ شد. چشمها را بستم. دستم را روي قفسه سينه مشت كردم. انگار آسانسور مرا به قهقرا ميبرد. در باز شد. چمدان را كنار ماشين گذاشتم. صداي مائده از آيفون توي محوطه ميپيچيد: «خاله جوجهم مرده. گردنش شل شده.»
رفتم پاي آيفون: «مائده جون بهم قول نداده بودي خونه تنها شدي با آيفون حرف نزني؟ زنگ بزنم مامان؟»
«نه سر كاره.»
«تو چرا مهد نرفتي؟»
«تعطيله.»
«گريه نكن، دارم ميام بالا.»
حبيب از آسانسور بيرون پريد. سوييچ را از دستم قاپيد و آستين كتش را كه روي شانه تاب ميخورد پوشيد: «ميرسونمت.»
چرخيدم طرف آسانسور؛ با زن توي آيينه غريبي ميكردم. سر پايين انداختم كه با خودم چشم تو چشم نشوم. مثل شركتهايي كه خدمات پس از فروش به محصولات خود ارائه ميدهند، ميرفتم براي عيبيابي محصول. مائده اولين نوزاد انستيتو رويانِِ من بود كه براي دوست و همسايهام لقاح دادم و به ثمر رسيد.
با جوجه مچاله توي دستش جلوي در ايستاده بود: «دستمال كاغذي؟»
دويد و رول دستمال كاغذي را دستم داد. دور بدن خشكيده جوجه چندبار پيچاندم. دستمال را دستش دادم: «يادم نمياد كجا جوجه صورتي و سبز رو دفن كرديم.»
حبيب در پاركينگ منتظر بود. نزديك آمد و در گوشم گفت: «مريم جان حتما بايد بري؟»
با دست اشاره كردم كنار برود: «متوجه نيستي؟ نميتونم بوي تنت رو تحمل كنم.»
مائده كنار شمشادهاي محوطه مجتمع ميدويد و مرا دنبال خودش ميكشيد. زير آخرين چراغ ايستاد: «خاله اينجا.»
با چوب خاك نرم را كندم: «براش دعا بخون.»
جوجه را گذاشت توي گودال كوچك. چشمها را بست. مژههاي بورش ميلرزيد و لبهايش به هم ميخورد. دور گودال را سنگچين كردم. بغلش كردم. به پاركينگ برگشتيم. حبيب براي مائده، بغل باز كرد: «ميخواي تو بمون. من ميرم مادرتو ميآرم.»
«نه.»
حبيب درِ ماشين را باز كرد و دو دست را در جيبهاي شلوارش برد و پفي كشيد. مائده خوابش برده بود. رد اشك روي صورتش پيدا بود. سنجاقهاي سرش شل شده بود. از موها جدا كردم. توي ماشين نشستم. تكيه دادم به پشتي و چشمهام را بستم. پشت پلكهام دلدل سرگردان دو سلول زير ميكروسكوپ ميدويد. مثل حبابي كه فوتش كني سلولها تقسيم ميشد و شكل يك گلوله كوچك به خود ميگرفت. اضطراب ديدن مائده براي اولينبار تكرار ميشد. تن چرب و كركياش سروته توي دستهايم بود. بند ناف از شكمش آويزان بود. من پشت ماسك اتاق عمل گريه ميكردم و ميخواندم: «لقد خلقنا الانسان في احسن تقويم، ثم ردد ناه اسفل السافلين.»
ترمز ماشين در پاركينگ سوت كشيد. چشم باز كردم. پدر مائده پياده شد: «خانم دكتر مهرگان، شرمنده...»
وسط حرفش دويدم: «براش جوجه نخرين. بچه هلاك شد انقدر زار زد.»
مائده را بغل كرد و رفت. حبيب نشست پشت فرمان. شيشه را پايين آوردم و نفس عميق كشيدم. ماشين به نرمي حركت كرد. تسبيح يشم روي داشبورد با خشخش ريتمداري سُر ميخورد. با دست اشاره كردم: «رو اعصابمه.»
تسبيح را توي جيب كت گذاشت: «حله؟»
«نه نيست.»
«ميخواي دعوا كني؟»
«پسرعمو، تسبيح يشم بابامو دستت ميگيري!»
«خدا رو شكر تو به يه چيز ما حسوديت شد؟»
«تقصير پدرم بود كه ميخواست از جوجه ذكور برادرش براي خودش پشت درست كنه.»
«تقصير من بود كه دوسِت داشتم.»
«معلومه! هر راهحلي جلوي پات گذاشتم، قبول نكردي.»
«بچه من تو شكم يه زن ديگه! من بچه تو رو ميخوام. بچه مريم.»
«به آرزوت رسيدي!»
«خواهش ميكنم باز اين كهنه صندوق رو به هم نزن.»
«هيچ وقت كهنه نميشه.»
«مريم تو واقعا... حاملهاي؟»
«نه، خودمو زدم به حاملگي كه نازمو بكشي! بيشتر از اين اعصابمو خرد نكن.»
دو دستي روي فرمان كوبيد: «ول كن، تا منجيل يكساعت راهه. بهتره با هم حرف نزنيم. دعوامون ميشه.»
«موبايلت يكسره زنگ ميخوره. حواست كجاست؟»
فردوس بود؛ رد تماس زدم. وقتي كورتاژ فردوس تمام شد، نشستم پشت مانيتور. هنوز بوي خون را از پشت ماسك حس ميكردم. نام كاربري مائده را تايپ كردم. اعداد و ارقام روي صفحه بالا آمد. فهرست تمام جنينهاي فريز شده با كد و تاريخ.
زردآب بيخ گلويم را قورت دادم: «نگهدار.»
در ماشين را باز كردم. باد رگههاي استفراغ را به اطراف ميپاشيد. حبيب با جعبه دستمال كاغذي دور خودش ميچرخيد: «بريم دكتر؟»
صندلي را خواباند: «چشماتو ببند سعي كن بخوابي. چيزي نمونده.»
«اسمشو خودت بذار.»
آيينه را پايين آوردم و دور دهانم را پاك كردم. روي موهاي سفيد شقيقههايم دست كشيدم. به حبيب نگاه كردم. خيره به جاده لبخند ميزد. مو سفيد كرده بود. كيفم را باز كردم. برگي از فهرست جنينها را برداشتم. به قاعده يك مربع، با ناخن خط انداختم و بريدم. چند بار گوشهها را تا زدم و باز كردم. حبيب زيرچشمي نگاهم ميكرد. پرنده ناقصالخلقه را كف دستم گذاشتم و فوت كردم. دور خودش چرخيد و به شيشه ماشين خورد و روي داشبورد سقوط كرد.
«برات درست ميكنم. خودم يادت دادم؛ قايق، دُرنا. هميشه كاغذ دستت بود.»
ماشين از تونل رد شد. موجها به ديواره سد ميخوردند و از هم ميپاشيدند. پلاستيكهاي سرگردان در هوا ميچرخيدند و به طرف سد كشيده ميشدند.
حبيب دروازه آهني را كنار زد. صورت مامان، پشت دود غليظ اسفند محو شده بود. درختهاي زيتون در باد پيچ و تاب ميخوردند. روي پاهايم بند نبودم. خوابم ميآمد. وقتي بيدار شدم حبيب رفته بود.
صداي پاي مادر را شنيدم كه چند بار پشت در آمد و دستگيره را چرخاند.
خفهطور، انگار صورتش را به در چسبانده، گفت: «بيدار شدي مريم جان؟ چشمم به اين در سفيد شد تا يه لقمه نون تو دهنت بذاري.»
روي تخت نشستم؛ پيامها را باز كردم. صفحه موبايلم پر از تماسهاي از دسترفته حبيب و فردوس بود. اين زن چرا ول كن نيست؟ ديگر از جان من چه ميخواهد؟ پيامش را باز كردم، نوشته بود: «خانم دكتر خدا خيرت بده. باز هم اگر براي كسي رحم اجارهاي خواستين من هستم.»
موبايل را كنار گذاشتم. چند تا كاغذ A4 برداشتم. پانزده در پانزده قيچي كردم. گوشهها را تا زدم، چهار مثلث رد گذاشت. بعد بازش كردم و دو ضلع مربع را از وسط تا زدم. مثلثها در دل هم شكل گرفت. دوباره تا زدم و خطها را دنبال كردم. بالهايش را صاف كردم و فوت كردم پايين تخت.
معدهام پيچ خورد و داخل دهانم ريخت. بقاياي حاملگي فردوس را با كورت خارج كردم. لرزش آرام قاشقك، خونهاي دلمه را چرخ ميكرد و داخل رسيور ميريخت.
از كرمان كه رسيد، برايش جا تهيه كردم. به حبيب زنگ زدم براي كارهاي قانوني به محضر برويم. چند امضا زير ورقه لازم داشت. آنوقت ميتوانستم جنين آماده لقاح خودم و حبيب را در شكمش تزريق كنم. منتظر تولد بچه باشم و بعد از 15 سال، رسالتم را براي ابقاي نسل باباجان تمام كنم.
فردوس توي دفتر كارم نشسته بود و به ساعتش نگاه ميكرد. در باز شد و حبيب روبهرويش نشست. با اشاره سر پرسيد چيشده؟
گفتم: «ايشون خانم فردوسه كه قراره رحم اجاره بده.»
حبيب خشكش زد: «ميشه تنها حرف بزنيم؟»
گفتم: «بيرون منتظر باشيد.»
زن با چشمهاي سياه و نافذش سر تا پاي حبيب را برانداز كرد و بيرون رفت. حبيب از صندلي خيز برداشت. دستهايش را دو طرف ميز گذاشت و صورتش را نزديك كرد: «خونه من انقدر بيصاحبه؟ من پشم به كلام نيست؟ يا شما يابو ورت داشته خانوم دكتر؟ ورداشتي بيوه مردمو آوردي عقدش كنم، بچه منو دنيا بياره؟»
«پس ميدوني چه خبره؟»
«نميدونم، نميفهمم خانوم دكتر!»
«ولي در موردش با هم حرف زديم.»
«من نه، تو اين اراجيفو گفتي. ديگه نبينم رهن و اجاره ور داري بياري واسه من.»
در را پشت سرش كوبيد. فردوس اشكهايش را پاك كرد: «شما كه نميخواستين واسه چي منو تا اينجا كشوندين؟»
گريهاش زود با قرارداد جديد بند آمد و رفت.
مادر با سيني نان و پنير و گردو و قوري چاي برگشت. درناهاي كف اتاق را كنار زد و راه باز كرد. با دستش درناها را پر داد و سيني را روي تخت گذاشت: «جواب حبيب رو چرا نميدي؟»
استكان را روي نعلبكي گذاشت و چاي ريخت: «بخور، انقدر خون به دلم نكن.»
«نميتونم، حالم بهم ميخوره.»
«خيرسرت خانوم دكتري، يه چارهاي كن، كشتي بچه رو.»
حوصله توضيح دادن نداشتم. تكهاي نان دهانم گذاشتم و به زور قورت دادم. لقمهها را دور سيني چيد: «بخور پاي چشات چال رفته.»
نان را توي دهانم چرخاندم. استفراغ امان نداد. دويدم طرف دستشويي. دستهايم را دور شكمم حلقه كردم و زور زدم، هر چيزي كه آزارم ميداد، بيرون بريزم. حلقه بنفش دور چشمم پررنگتر شده بود و رگههاي خاكستري موهايم واضحتر. به زنِ توي آينه لبخند زدم.
«نگران نباشيد، تهوع نشونه اينه كه جنين در حال رشده. فقط به تغذيهتون رسيدگي كنيد، مكمل بخوريد و منتظر نوزاد تپل باشيد.»
عق زدم روي زن آينه. روزي چند بار اين اراجيف را تحويل زنهاي حامله مطبم ميدادم. گند زدم به خودم. خانم دكتر صاحب انستيتو رويان كه تخمك غريبه و آشنا را پانكچر ميكند، اسپرم فريز ميكند، توي لوله جنين لقاح ميدهد و ميگذارد در مخزن يخ رويان، تزريق جنينش دستخوش دارد، حالا خودش عق ميزند به زندگياش، به تحصيلاتش.
مامان با گوشي دنبالم آمد: «ميگه فردوسم.»
گوشي را گرفتم: «بله خانم فردوس.»
«خانوم دكتر الهي دورتون بگردم، ببخشيد...»
«چكار داري؟ توبه نكردي؟ دوباره دنبال قراردادي؟»
شماره را مسدود كردم، گوشي را دست مادر دادم و در دستشويي را قفل كردم. صورتم را خشك كردم. به اتاق رفتم. مامان با اسفند وارد شد و كنارم نشست. بوسيدمش. اسفند را دور سرم چرخاند: «به بوي حبيب حساسي، به صداش كه نيستي. يه زنگ بزن داره دق ميكنه.»
براي دلخوشي سر تكان دادم: «باشه. بهتر شدم زنگ ميزنم.»
كنار پنجره ايستادم. خيابان شلوغ بود. خورشيد وسط سد رسيده بود و پشت جزيره كوچك سد، پايين ميرفت. پنجره را باز كردم و دستهدسته درناها را از پنجره بيرون ريختم. پرندههاي كاغذي روي باد سوار شدند و دور خودشان چرخيدند.
ورقها را روي تخت پهن كردم. بوي خون دماغم را پر كرد. خط قرمز كشيدم زيرEXP جنينهايي كه تاريخ انقضايشان نزديك بود.