خبرنگار بيست و چهار ساعته
حسن لطفي
آقاي شيخي خبرنگار نبود اما بيشتر از همه ما به قدرت خبرنگاري ايمان داشت. با آنكه سواد چنداني نداشت و در عمرش يكبار هم خبر ننوشته بود، هر جا كه نقصي ميديد كارت خبرنگارياش را بيرون ميآورد و براي باعث و باني نقص خط و نشان ميكشيد. كارتش را هم به اصرار از مدير مالي نشريه گرفته بود. طوري هم با آن برخورد ميكرد كه انگار مهمترين كارتي است كه در زندگياش داشته! البته خيال نكنيد قصدش از گرفتن كارت و نشان دادنش پز دادن، قدرتنمايي يا سوءاستفاده بود . بعد از كشف نقص و خبر گرفتن هم سوژه را رها نميكرد. يا خبرنگار دست به قلمي را وادار ميكرد تا چند و چون مشكل را در بياورد (آن هم بعد از جستوجوي ميداني خودش) خبر و گزارش هم كه تهيه ميشد تا مرحلهاي كه نشريه منتشر ميشد پيگيرش بود. روز صفحهآرايي كنار صفحهبند مينشست و بر اهميت مطلب تاكيد ميكرد و پي عكسها و طرحهايي ميگشت كه مطلب را تكميل كند و با آن كاري كند كه خواننده حتما آن را بخواند. بعضي وقتها هم رد كار را ميگرفت و نشريه به دست به اداره و سازماني ميرفت كه نقص مربوط به آن بود يا آنجا ميتوانست رفعش كند. خيلي وقتها هم جواب ميگرفت . جوابي كه براي خودش سودي نداشت اما وقتي موفق ميشد، ميگفت: بنازم به اين كارت! منظورش کارت خبرنگارياش بود . يكبار يكي (شايد سردبير شايد هم مدير مسوول نشريه) به او گفت: كار را تو كردي نه اين كارت! هر كس ديگري جاي او بود از اين گفته بال در ميآورد اما آقاي شيخي درست مثل زماني كه كارت را به ديگران نشان ميداد و طي يك زمان نسبتا طولاني برايشان از مشكل و وظيفه هر كس صحبت ميكرد، درباره اهميت كارت و خبرنگاري صحبت كرد و دست آخر هم كارتش را بوسيد و رفت. آقاي شيخي بيشتر از بيست سال است كه در اين دنيا نيست. اما هر وقت مشكلي ميبينم، هر وقت در صف نانوايي به نانهاي بي كيفيت نگاه ميكنم، هر وقت فيلمي تماشا ميكنم كه زنده ياد كهنمويي بازي كرده، هر وقت روز خبرنگار ميشود ياد او ميافتم. آقاي شيخي خبرنگاري بيست و چهار ساعته بود و نانواييهايي كه در آن پا ميگذاشت ميدانستند مرد ريش سفيدي كه شباهت عجيبي به كهنمويي دارد از كيفت نان نميگذرد و پاشان را براي پاسخگويي به فرمانداري باز ميكند.