شبی که وطن دو تَن شد...
عشقتان از هر نوشاک گواراتر است!
امید مافی
انگار رستم در چشمهای سهراب چشم دوخته بود.انگار وطن به ملاقات وطن رفته بود که یک نفر آهسته زیر بیرق سه رنگِ مام میهن نجوا کرد: هر دوتایتان را دوست دارم!
آن شب چاقوی امین میرزازاده زیر بیرق خونین وطن تیزتر بود. آن شب صباح شریعتی با دوبنده جمهوری آذربایجان خاک شد و کسی نفمهید در هنگام وداع کدام زمزمه تلخ از گوشه لبِ خشک شدهاش چکید.آن شب سرزمین مادری دو پاره شد تا یکی مغموم و مغبون سر بر سینه دیگری بگذارد و چشم تَر کند و دیگری شریک اندوه آشنایی شود که ناگزیر از تحقیرِ تقدیر به جایی دورتر از خانه پدری پناه برده بود، اما همچنان نُشخوار استخوانهایش لبریز از خیال ایران بود.
شریعتی با آخرین سوت قاضی تشک چکامه بدرود را خواند و لحظهای به گوری گمنام بدل شد. جهان اما هنوز از یلها و قلندرها خالی نشده بود. وقتی میرزازاده برنا هموطنِ مغلوب خویش را قلمدوش کرد و بر دوش نشاند، شهرزادِ قصهگو زیر گوش تاریخ داستان تازهای گفت و غلامرضا تختی سراغ رویاهای بیات شدهاش را از اشکهای روانِ گوش شکسته خسته و شکستهای گرفت که روی دوش یک هموطن چهارنعل دور افتخار زد تا خداحافظی غمگنانهاش به تولدی دلبرانه مبدل شود. تا بازنده و برنده لَختی تابستانها،گیلاسها و گلهای ارکیده را به یاد بیاورند و سردی و گرمی بازوان ستبر خود را مبادله کنند.
آن شب کمی دورتر از رود سِن قهرمانی در خاک نشسته با اشارتی از خاک جهید و تنومندی سر به آسمان ساییده، سنگ آسیاب را سایید تا جهان پای جعبه رنگی باور کند در عرصاتِ این دنیای کریه و کِدر که فتوت از گلوها پایین نمیرود، ایران قامت میبندد به عشق جوانمردانی که نامیرایی در رگ و پِیشان ریشه دوانده تا اینگونه در کارزار المپیک اندوه تامّ یکی با شادی تمام دیگری مستتر و مصبّ همتباران در روز مبادا به مصیبت مانداب منتهی نگردد.
حلالتان باشد شیر مادر و نان پدر که درفش مقدس را در قاب چشم گیتی به رقص درآورید و دست بر سینه خاضعانه سر به ابرها گذاشتید.
کاش مرا به بوسههای دهانش
ببوسد
عشقِ تو از هر نوشاکِ مستیبخش
گواراتر است
عطرِ الاولین
نشاطی از بوی خوشِ جانِ توست
و نامت خود
حلاوتی دلنشین است
چنان چون عطری که بریزد...