اوراد عاشقانه بر لبان شهريور و انار!
اميد مافي
خوب نگاه كنيد؛ تصوير مات و مواج پاييز بر شيشه پنجره ميلرزد. هميشه همين طور بوده و اين روزها كه فرا ميرسد، صداي شهريور در هزار توي مواج و لرزان زمان گم ميشود. از شما چه پنهان هر سال همين روزها شهريور زير باران ريزِ آخرِ تابستان به انار دل ميبازد. نه يك دل كه هزار دل.
شهريور هر سال لبهايش را به پنجره ميچسباند تا به وقت رسيدنِ پاييز بخار دهانش پخش شود و جهانِ دمدمي مزاج لختي طعم بوسه بگيرد. اما دريغ كه شهريور بازيگوش و سربه هوا نيست. شهريور آنقدر معصوم و سر به زير است كه هيچ وقت نميتواند حرف دلش را زير گوش انار نجوا كند و صد دانه ياقوت هديه بگيرد. حيرتآور اينكه طفلك انار نيز هزار سال است در حسرت بوسهاي تمام عيار از گونههاي شهريور مانده و هر سال همين زمانها رُژ قرمز را به لبانش ميزند و لباس سرخ را تنش ميكند، اما در تاريكي هوا ناگهان فرصت شهريور تمام ميشود و تابستان كورمال كورمال از كوچه دلدادگان گمنام گذر ميكند.
امسال اما قرار است قسمت شهريور و انار رسيدن و دل سپردن و بوسيدن باشد. وقتي شهريور عزم راسخ دارد كه حرف دلش را به انار بزند و راز عظماي شيدايي را در خدمت انار فاش كند، حتما طلسم خواهد شكست و فرصت شهريور تمام نخواهد شد. دور از محضرتان شهريور و انار به همين اميد واهي قانعند و اگر تا چند روز ديگر حسرت وصال بر دلشان بماند، باز هم تا سال بعد همين روزها صبوري ميكنند و سراغ همديگر را در خواب آرام دم سحر ميگيرند.
با همه اينها ما از سويداي جان دعا ميكنيم در روزگاري كه حال دلها خوب نيست و قلبها شبيه انار شكست خورده در عاشقيت، خون شده و ترك برداشتهاند، سرنوشت خالي بند دست شهريور را در دست انار بگذارد تا در برگريزان، كوچه باغهاي خزانزده را گز كنند و بيآنكه پيالههاي خالي را پنهان كنند، زير گوش دنيا با صداي بلند فرياد بزنند: نوبت عاشقي است يك چندي...
پس عجالتا پلك نميزنيم و نفس نميكشيم، بلكه شهريور ماه به انار زيباتر از خورشيد برسد و البته انار به شهريور. آن وقت حتما دلمان براي دو فريفته شده غنج خواهد زد و حتما بسامد باران و بوسه را در پايان فصلي گرم به خاطر خواهيم سپرد. اگر زحمتي نيست شما نيز دعا كنيد امسال داغي عشق شهريور نصيب انار و سرخي انار نصيب شهريور شود.باور كنيد هر داستاني الزاما پايان تلخي ندارد و گاه دلسپردگاني همچو اين دو نظرباز پاكباز در چشمهاي هم نگاه ميكنند و پس از رفع دلتنگي با همه وجود ميخندند تا لبهايشان از ميان خنكاي فصلي زرد بيرون بيفتد و پايان داستان هزار ساله ناگهان شيرين شود!