ارج و اجر در دوردست...
احراز صلاحيت زمانه دغلباز!
اميد مافي
كودكي ما در عكسهايي ساده و از كار افتاده خلاصه شده.عكسهاي بيفيلتر و بيفلاش، فريمهايي از چيزهايي ساده و سردستي در عصرهايي غريبه با مدرنيته.در سُرسرههاي فلزي و الاكلنگي بيتقصير كه محض رضاي تقدير دلبرانه سراغمان را ميگرفت.
آن دورها در جهاني نامأنوس و نامحسوس نه جايي براي دلواپسي بود و نه مجالي براي افسردگي. در آن سالهاي گلبهي ما كودكان بازيگوش اندوه را پيوسته انكار ميكرديم و با پِلي كردن نوار قصه خاله سوسكه، جغد شاخدار و عليمردان خان بال در ميآورديم. پوست كنده مينويسيم كه جهان غريبه با اندرويد و آيفون جهان زيباتري بود.سپهري كه آدميزاد در آن حرمت داشت، مادر ارج داشت، پدر اجر و زندگي در حريم شورهزار شكوفه ميداد.
بيمداهنه دنياي صبورِ صباوت دنيايي بود شريف و عفيف كه بيملاحظه به قايم موشك، وسطي و هفت سنگ گذشت و با جهان از هم گسيخته امروز نسبتي نداشت.
در آن دورهاي نزديك كه پاييز لبريز از باران بود، ما اصلا به اين فكر نميكرديم كه سي، چهل سال بعد دنيا در جهات اربعه تكثير خواهد شد و آدمهاي رميده زير رگبار تكنولوژي نفس كم ميآورند. ما كه دلتنگيهايمان را در بالشهاي نرم و خوابهاي گرم پنهان ميكرديم و داستانهاي پنهاني بسياري را بلد بوديم، چه ميدانستيم از بد روزگار آخرين نسلي هستيم كه در نيمكتهاي چهار نفره مدرسه مينشينيم و از مزههاي خوب جهان به تمر هندي، سمبوسه و ساندويچ مارتادلاي دو نونه بسنده ميكنيم.
دنيا كريه شد وقتي بيمقدمه در همهمه غرقه شديم، سر در لاك گوشيهاي گوشخراش فرو برديم و زنگ تفريح زندگي را با دوستانِ ناديده و ماسيده در بستر فيسبوك و اينستاگرام گذرانديم. وقتي رم كرده از خيابانهاي بيشكيب در قهوه و هات چاكلت تكرار شديم و طعم چاي لاهيجان را از ياد برديم.
حالا انگار گريزي نمانده جز آنكه بيقرار در برگريزان از اين شاخه به آن شاخه بپريم، گوشيهاي خود را به شارژ سريع متصل كنيم و احرازِ صلاحيت زمانه دغلباز را به وقت گل نِي موكول كنيم . انگار چارهاي نيست جز آنكه آلبومهاي خاك گرفته را از خلنگزار نسيان بيرون بكشيم و با تماشاي عكسهاي خارج شده از گلوي دوربين پولارويد در درگاه مهرماه، ارديبهشت شويم!
كاش در سرزمين اي كاشها ميتوانستيم نشاني جديد بچههاي كوچهاي كه خيابان شد را پيدا كنيم و در نامهاي بيتمبر بپرسيم كودكي چه كم داشت كه مثل ما بازي خورديد و در سراشيبي تند عمر به ميانسالي رسيديد و هر گره را با گره بزرگتري باز كرديد؟ كاش زير گوش سرنوشت نجوا ميكرديم: چه رنجي است خوابيدن زير آسمان بيباران تا از هول و هراس هر شب خوابهاي آشفته ببينيم. ما به اين جهان آمده بوديم كه تماشا كنيم و مدارا، اما سرانجام صندليهاي فرسوده و پروندههاي مختومه سهممان شد. انتخاب ما مرواريدهاي رخشان بود. به همين پاييزِ عزيز قسم!