بازيابي شكوه از دست رفته!-1
مهردادحجتي
از اشتباهات غيرقابل گذشت در چاپ تقويم، حذف مناسبتهاي تاريخي بنا به گرايش ايدئولوژيك است. اينكه مثلا در هيچ تقويمي مناسـبتهاي تـــاريخي دورانهاي پادشاهي ذكر نشود حيرتآور است! بدتر از آن حذف ادوار سلسلههاي پادشاهي ايران از كتابهاي درسي است! و البته در كنارش برجسته كردن تاريخ اسلام كه به مرور طي ساليان برجستهتر شد تا جايي كه بخش وسيعي از كتابهاي درسي را در بر گرفت. همين شيوه از نگرش به تاريخ كشور بعدها سبب نضج گرفتن گرايشات ناسيوناليستي در ميان نسلهاي بعد شد. گرايشي كه از سوي پادشاهيطلبان مورد بهرهبرداري قرار گرفت و به تندتر شدن آن تمايلات منجر شد. شايد اگر در مواجهه با تاريخ كشور قدري جانب انصاف رعايت ميشد و حقايق آنچنان كه بود در كتابهاي درسي ميآمد، امروز وضع اينگونه نبود. گرايشات افراطي در دو سو- هواداران متعصب گفتار رسمي جمهوري اسلامي و هوادران متعصب سامانه پادشاهي- به تقابل اين دو گرايش انجاميده است. گفتارهايي كه در فضاي رسانهاي، خصوصا شبكههاي اجتماعي توليد ميشود از شدت اين تقابل حكايت دارد. همين تقابل حالا به همه عرصهها هم تسرّي پيدا كرده است و هر جا حكومت دست به اقدامي ميزند با نقد تند آن گروه مواجه ميشود. ولو آن اقدام در چارچوب منافع ملي و موضوع دفاع از تماميت ارضي كشور باشد. حالا رويارويي اين دو ديدگاه به متخاصمانهترين درجهاش رسيده است. اين تخاصم را ميتوان در طول يكسال اخير در ماجراي هفتم اكتبر ۲۰۲۳ و حوادث پس از آن مشاهده كرد. هنگامي كه هواداران هسته سخت قدرت در حكومت از آن واقعه- توفانالاقصي- به عنوان يك پيروزي بزرگ در رسانهها ياد كردند و آن را جشن گرفتند و در مقابل همان گروه منتقد آن را محكوم كردند و حتي جانب ديگري را گرفتند.
شايد ريشه همه اين رفتارها را بايد در اتخاذ رويكرد سران و رهبران در گذشته ديد. همان ابتداي انقلاب كه به يكباره تاريخ پادشاهي چندهزارساله به سخره گرفته شد و همه ادوار- از دوران هخامنشي تا دوران پهلوي- دوراني ننگين ناميده شد! حتي كار به جايي رسانده شد كه حاج شيخ صادق خلخالي عزم ويراني «تخت جمشيد» كرد و دست برقضا عاقلاني مانع آن ويراني شدند. البته كه گروههاي چپ ماركسيست، لنينيست هم بيتأثير نبودند. آنها از سالها پيش، در اين «تاريخ ستيزي» نقش عمده ايفا كرده بودند. آنها به دليل نفرتي كه از شاه - خصوصا پس از كودتاي ۲۸ مرداد ۳۲ - داشتند، بر هر چه تاريخ پادشاهي گذشته خط بطلان كشيده بودند. حتي بسياري با «شاهنامه» فردوسي هم بد بودند! تا جايي كه آن را «مشتي جعليات تاريخي» زاييده ذهن خيالباف فردوسي خوانده بودند! سالها بعد ويديويي از احمدشاملو منتشر شد كه در سفر به امريكا در ميان جمعي از دانشجويان ايراني در مخالفت با فردوسي و شاهنامه حرف ميزد. اين اتفاق چند سال پس از انقلاب رخ داده بود و همان روزها - درغياب اينترنت و شبكههاي اجتماعي- بازتابهاي گسترده يافت و از سوي بسياري از ياران احمد شاملو مورد انتقاد واقع شد.
چپهاي كمونيست دوران پهلوي، الگوهاي خود را از درون نمادهايي غير از پادشاهان فاتح برميگزيدند. مثل «آرش كمانگير» كه سياوش كسرايي شعرش را سروده بود. شعري بغايت زيبا كه همان سالها وارد كتابهاي درسي شده بود! عجيب نبود! البته كه عجيب بود. سراينده شعر از چهرههاي منتقد سلطنت محمدرضاپهلوي بود. اصلا «تودهاي» بود. در شمار چهرههاي شاخص كانون نويسندگان ايران بود كه يكسره همه در تملك نويسندگان چپ بود. او سال بعد -پس از انقلاب- سر از مسكو درآورده بود و خود وضع حكومتي را كه از سالها آن را سرمشق قرار داده بود از نزديك ديده بود. محمدرضا شجريان در ويديويي كه چند سال پس از درگذشت سياوش كسرايي منتشر شده بود، از آخرين ديدارش در مسكو با سياوش كسرايي گفته بود و پيامي كه كسرايي خطاب به دوست و مرشدش هوشنگ ابتهاج فرستاده بود. او خطاب به ابتهاج گفته بود: «اين فلان فلان شدهها -حزب توده- همه اين سالها به ما دروغ گفته بودند. اينجا هيچ خبري نيست»! به عبارتي از آن مدينه فاضله -آن يوتوپيا- وعده داده شده هيچ خبري نيست.البته كه نبود. چون چند سال بعد همان اتحادجماهيرشوروي، از فرط فساد و ناكارآمدي از هم پاشيده بود. كسرايي هم چندي بعد سر از نقطهاي ديگر از اروپا درآورده بود.
شاه هم در ايجاد آن مخالفتها اما چندان بيتقصير نبود. او براي برجسته كردن جايگاه خود و متصل كردن خود به عظمت پادشاهان تاريخ، جشنهاي دوهزار و پانصد ساله پادشاهي برگزار كرده بود و هزاران دلار از كيسه ملت خرج كرده بود و سران بسياري از كشورها را براي يك ضيافت چند روزه به كشور دعوت كرده بود كه همان زمان با انتقادهاي گسترده - خصوصا از جانب چپيها- مواجه شده بود. شاه براي مشروع جلوه دادن جايگاه خود پس از كودتا، دست به اقداماتي از اين دست بسيار زده بود كه نه تنها هيچيك به مدد او نيامده بود كه حتي جايگاه او را بيش از پيش متزلزل هم كرده بود. چپهاي مذهبي هم با اينگونه اقدامات شاه مخالفت كرده بود. آنها البته از زوايهاي ديگر به آن اعمال مينگريستند. داستانهايي هم از اغفال دختران نوجوان براي كامجويي مهمانهاي خارجي شايع كرده بودند تا بر آتش كينه و نفرت تودهها عليه شاه بدمند. شايعاتي كه در ميان بسياري باور شد و همان هم بعدها در بسيج تودهها براي سال آتش، سال۱۳۵۷، به كارشان آمد. اما همانطور كه گفته شد، آن بخش از داستان جشنهاي دوهزار و پانصد ساله شاهنشاهي، شايعه بود. فاقد هرگونه مستند بود. چون اساسا هيچ دختر نوجواني در آن جشنها براي پذيرايي ميهمان سرشناس به كار گرفته نشده بود. خصوصا دختران دانشآموز!
اما داستان تقابل با شاه به داستاني بزرگتر گره خورده بود. همه ادوار پادشاهي حالا به زير سوال رفته بود. هر دو گروه چپ - كمونيست و مذهبي- براي به زير كشيدن شاه، با همه آن پيشينه تاريخي به مقابله برخاسته بودند. آنها اغلب پادشاهان گذشته را فاسد و ستمگر ميدانستند و خود را در جايگاه مقابله با آن ستمگري ميديدند. به همين خاطر هم از ميان همه داستانها و اسطورههاي تاريخي، «داستان مقابله كاوه آهنگر با ضحاك» را برميگزيدند. آنها به شكل سمبليك، شاه را ضحاك و قهرمانان خود را -چه چريكهاي فدايي خلق و چه مجاهدين خلق- كاوه آهنگر ميديدند كه حالا «درفش كاوياني» در دست عليه ظلم و جور «ستمشاهي» شوريده است! اعلاميهها و شبنامههايي كه زيرزميني توزيع ميشد، عكس جانباختگانشان را با شرحي قهرمانانه از زندگيشان به دست ميدادند تا از آنها چهرههايي مقاوم و افسانهاي ارايه كنند.چهرههايي كه زير شكنجه قهرمانانه تاب ميآوردند و در نهايت در تاريكي شب در ساعات منتهي به طلوع، اعدام ميشدند!
به همان اندازه كه دستگاه فرهنگي دوران گذشته- دوران شاه- در پديد آمدن جوّ عليه خود مقصر بود، دستگاه فرهنگي دوران پس از انقلاب هم در پديد آمدن جوّ عليه خود مقصر بوده است. اگر در دوران شاه، آنقدر به شكل افراطي در كنار آن همه فقر، شكوه پادشاهي، با تجمّل و ريختهپاش بيمورد به رخ كشيده نميشد، شايد آنقدر در چشم مخالفان نفرت توليد نميشد. چون مردم حقايق را به چشم خود ميديدند. وضع سياه اكثريتي كه بسياري از امكانات رفاهي محروم بود و فقري كه در بسياري نقاط دامنگير بود و اين تناسبي با آن تجمل و شكوه نداشت! كنتراست بزرگي بود. به هيچوجه قابل چشمپوشي نبود. همين كنتراست هم دستمايه گروههاي چپ براي به رخ كشيدن اختلاف عميق طبقاتي بود. «زندگي شاهانه» در كنار «زندگي فقيرانه»! دستاويز خوبي بود. بهانهاي كه مردم را هم، براي مقابله بيشتر با شاه مصمم ميكرد. اتفاقي كه در نهايت رخ داد و تودهها را در ۵۷ با انقلابيون همراه كرد. شاه تا آخرين مصاحبه تلويزيونياش با «مايك والاس»، چند روز پيش از مرگ، هيچگاه اين حقيقت را باور نكرد كه بخشي از آن همه نارضايتي خودش بوده است. او همچنان بر همان عقيده باقي مانده بود كه عامل همه نارضايتيها خارج از حيطه عملكرد خود بوده بود! او نيز چون حاكمان بعدي عامل عمده نارضايتيها را، عامل خارجي تلقي كرده بود و اشتباهات را پاي اطرافيان گذاشته بود. او هيچگاه، سهم خود را در پيدايش آن همه نارضايتي نپذيرفته بود. سالها بعد هم كه بار ديگر با شكلگيري نسلهاي بعد، «سامانه پادشاهي» جان تازه گرفته بود هواداراني در داخل و خارج پيدا كرده بود و بار ديگر اين مساله مورد بحث قرار گرفته بود، اينبار نسل جديد هواداران شاه، به دليل تعصبي كه پيدا كرده بود، دامان او را از هرگونه خطا مبرا دانسته بود! حالا تقابل تاريخي ميان مخالفان و موافقان پادشاهي از دوراني به دوراني ديگر منتقل شده بود. نسل هر چند عوض شده بود، اما تقابل، همان تقابل كهنه باقيمانده بود. تقابلي كه هرباره از تاريخ پادشاهي خرج ميكرده است و عظمت و شكوه گذشته را به خود پيوند ميزده است. گروه مقابل هم در ضديت با آن، همه گذشته - تاريخ همه پادشاهي- را از دم و يكجا انكار كرده است. نتيجه آنكه حالا در تقابل و رويارويي اين دو دسته، اين تاريخ است كه مدام آسيب ديده است. ادامه دارد