درباره فيلم «كيك محبوب من» ساخته بهتاش صناعيها و مريم مقدم
قصيده مهين و فرامرز
ابراهيم عمران
فرض كنيم همه عناصري كه در فيلم «كيك محبوب من» موجب توقيف آن شده؛ در سينماي ما محلي از اعراب نميداشت. بر منطق فرض محال لحاظ كنيم. آنگاه در يك فراغبالي ذهن و دور از همه حواشيهاي به وجود آمده كه در شرح و نقد اثر تاثير ميگذارد؛ به داوري آن بپردازيم.
به حتم اين دادههاي ذهني فيلمساز بود كه سبب شد دست به نگارش چنين فيلمنامهاي بزند. پس از اساس آن داشتههاي ذهن تيم سازنده شايد چنين نقدهايي را نپذيرد! آنسان كه فيلم «قصيده گاو سفيد» بهتاش صناعيها؛ موضوع درخوري را پرورانده بود و بر آن نگره فيلم نيز تا حدود زيادي نمره قابل قبولي ميگرفت و نقدهايي هم عموما مثبت. در اين اثر اما شتابزدگي، بسيار است.
گويي در هر پلان و سكانسي ميخواهد كل مصائب موجود جامعه فعلي ايران را مورد نوازش قرار دهد. بار ديگر تاكيد ميكنم كه جهانبيني آفريدگار اثر ميتواند تا چه حد در شتابزدگي كار موثر باشد. بر فرض اينكه باور كنيم تنهايي خودخواسته مهين بانوي فيلم را كه نميتواند اين حجم از افسردگي را در نهان خود تحمل كند؛ بايد پرسيد بكگراند اين شخصيت چگونه به مخاطب شناسانده ميشود كه اكتهاي بعدياش را بپذيرد؟ (پلانهاي آخر ديده شود) اينكه چهره و ميميك خسته و بيروح مهين سبب شود او را زني نزديك به پيري روح و جسم بدانيم شايد به صواب نزديك نباشد.
زني كه در گعده دوستانه ناگاه در مييابد كه ميتوان پيرانه سر هوس رقص و شراب كند! آن هم با چنين دوستاني كه طي چند دهه با آنها بوده است و گذران اين سي سال و بعد رفتن بچهها كه بيست سال قبل رفتهاند؛ سبب نشد كه او نقبي به احوال خويشتن زند! و فكري به حال نزار خود كند! به حتم سازنده چنين كاراكتري را خلق كرده يا مابهازاي آن را در اجتماع ديده است. هر چند چنين زنان يا مرداني هم هستند كه دست بر قضا كم هم نيستند؛ ولي آيا يك شبه و در آن واحد، متحول شدن و كيك پختن براي پارتنري كه سالها در ذهن ميپروراند؛ براي مخاطب باورپذير است؟!
به هيچ نشانه و نمادي زني را در چنين سني سيبل كردن؛ كمي از واقعيتهاي موجود دور است. حال بگذريم كه شتابزدگي فقط در معرفي سريع كاراكترها نيست. در فيلمبرداري و طراحي صحنه جز در خانه كه تا حدود زيادي قابل قبول است؛ در فضاي بيروني اين ميزان از تيرگي رنگ جواب درخوري با روح پرشور مهين ندارد.
روحي كه زندگي ميخواهد. در گذشته مانده است. اينكه فيلمساز بهطور گل درشت و بسان گپهاي كوچه و بازار؛ ديالوگ در دهان كاراكتر زن قصه بگذارد؛ به حتم نامش پروراندن قصه نيست. بايد تفاوتي بين آنچه در جامعه ميبينيم و ميشنويم كه درصد بالايي از آن هم درست و قابل تامل است؛ با به تصوير در آوردن آن تفاوتي ماهوي داشته باشد. بالنعل هر آنچه ميبينيم را در تصوير درآوريم به هيچ ظرافت هنري؛ مانع بدي ايجاد ميكند براي مخاطبي كه بهتر و رئالتر آن را در پيرامون ميبيند و ميشنود.
نگاه شود به سكانس بيروح و شعاري گشت ارشاد يا گپ زدن بيجان با رانندهاي كه مهين را به هتل هايت (آزادي) ميبرد و نوع گفتماني كه هر مخاطبي ميتواند آن را حدس بزند! يا در صف نان بودن و آن حركات دخترانهوار معيوب! هر چند ميتوان اين ايرادهاي تصويري و ديالوگي را از زن فيلم بسيار نوشت ولي كمي هم به مرد فيلم بپردازيم كه از هول هليم جانش را از دست داد!
مردي كه در پلاني ادعا ميكند مردان پايش بيفتد ميتوانند سالها {...}ولي همين فرامرز تارزن عروسيها و جنگجوي سابق كه جنگ را بد ميداند (از آن ديالوگهاي قابل حدس) در چشم به هم زدني دعوت مهين را لبيك ميگويد و دل به رقص و شراب و كباب (البته دلمه) ميدهد و آنسان شيشه سالها مانده شراب را به نصف ميرساند كه قلپي از آن كمي بعد نصيب خاكي ميشود كه از مردهها هم ياد كنند! كه ديري نميپايد خود نيز از آن سهم گيرندگان ميشود! به راستي اگر رقص و شراب و حجاب مانعي براي توقيف نميشد؛ فرجام آن كيك پخته در سينماي مثلا بيسانسور چه ميشد؟ پايان محتوم فرامرز كه هر مخاطب عادي سينما هم ميتوانست آن را حدس بزند؛ آنگاه كه در باران شبانگاه در پي داروخانه بود! گويي فرامرز خود را جواني نورسته ميديد در كنار آتشي سوزان! آري گويا سانسور با همه معايبش كه هيچگاه توصيه به انجام آن نميشود؛ براي برخي قصهها آنچنان هم بد نيست...! وگرنه فرجام تيره و تار مهين و فرامرز ربطي به كليت آنچه در قصه آمد، نداشت و ندارد. كسي مانع زندگي شخصي آن دو نشده بود كه اينگونه پايانشان زجرآور بود. آن هم در جامعه فعلي ايران كه به قول پوران دوست مهين ماشين شاسي بلندي به راحتي او را سوار ميكند و هليم ميخورند و به راحتي سر خانه پياده ميشوند و اگر هم شد واردش! نه، اين كيك محبوب دلها و مخاطب نبود؛ شايد حواشي آن؛ البته ناخواسته زيادي مزاج را دلزده كرده بود! از بازيها هم چيزي ننويسيم كه فرامرز براي ما؛ يادآور همان ميميكهاي سريال ماندگار «آيينه»بود و مهين هم شايد ادامه نقشهايي كه طي اين سالها بازي كرده بود؛ با اين تفاوت كه اينبار زمان بيشتري داشت كه قدر ندانست! راستي اگر هنوز خانم فرهادپور مسوول صفحههاي هنري روزنامهها ميبود و اين قصه را برايشان ميفرستادند، حاضر به چاپ آن بودند با اين همه ساختار روايي معيوب؟!!