درنگي بر رمان «تهران، شهر بيآسمان» اثر اميرحسن چهلتن
در جستوجوي دو ابديت تاريكي
محمد صابري
«گهواره بر فراز مغاك تاب ميخورد و عقل سليم به ما ميگويد هستيمان چيزي نيست جز باريكه نوري در ميان دو ابديت تاريكي.» سوال اين است: به راستي آيا ميتوان سرنوشت ضدقهرمان «تهران شهر بيآسمان» را در اين عبارت هستيشناسانه ناباكوف تفسير كرد؟ با اين مقدمه كه ظاهرا پرسشي است بيپاسخ، نگاهي خواهم داشت به «تهران، شهر بيآسمان» اثر اميرحسن چهلتن كه به تازگي چاپ دهم آن از سوي انتشارات نگاه به بازار نشر آمده است. «تهران، شهر بيآسمان» ادامه تريلوژي «تهران، خيابان انقلاب» و «تهران آخرالزمان» است. رماني كه شوربختانه به دلايلي كه ميدانيم، تنها به چيزي حدود دوسوم آن دسترسي داريم! كرامت، به نمايندگي از جامعه نه چندان ناديده گرفتني لمپنيسم، در نقش ضدقهرماني ماجراجو دارد از آيينه تاريخ، نيم قرن زندگي خود و جامعه درگير با دو انقلاب و يك جنگ جهاني را مرور ميكند و در دل اين مرور و واكاوي به بالادستيها سخت وفادارست، ببينيد: «الان هر كي هر كي ست، مملكت بايد بزرگتر داشته باشد، يك بزرگتر درست و حسابي، مثل باباي خانه كه هم نان ميدهد و هم كتك ميزند. بزرگتر مملكت بايد مثل ناصرالدين شاه باشد كه پرسيد ساعت چند است، گفتند هر ساعت كه ميل شماست قربان! يا مثل رضاشاه كه گفت برو گمشو، طرف رفت خودش را كشت. اين جوري به مزاج اين مردم هم سازگارتر است.» چهلتن در اين رمان تقطيع شده، تمام دغدغههاي سياسي، اجتماعي، فرهنگي و تاريخياش را به سادهترين و قابلفهمترين شكل و زبان ممكن براي همه مخاطبان بازسازي ميكند و در اين بازسازي از دو دوربين نزديك و دور و به اصطلاح سينماييها لانگ شات و مديوم شات بهره ميبرد. «تهران، شهر بيآسمان» از حيث زبان با توجه به ايده داستاني، فضا و صحنه و كاراكترها، زبان كوچه و بازار را براي داستان برگزيده است. به دليلي كموبيش واضح: يك رمان براي تمام فصلها و رنگها و آدمها. «تهران، شهر بيآسمان» رماني است تاريخي، سورئاليستي، غيرخطي با رفت و برگشتهاي زماني مدام از حال به گذشته و برعكس. به سبكي كاملا مدرن و نو براي ادبيات امروز؛ اما با همه مدرن بودن، خبري از جستارهاي فلسفي، خودگوييهاي جريان سيال ذهن و به عبارتي ديگر كشفهاي انساني در آن نيست. ببينيد: «غيرت مردهاي تهرون ته كشيده بود و زنها لالهزار و كوچه برلن را پر كرده بودند. كفش پاشنه بلند زنهاي تهرون تقتق صدا ميداد... باختين در نظريه مشهور كارناوالي داستايوفسكي به چند آوايي بودن رمانهاي داستايوفسكي و غيبت دلپذير نويسنده از صحنه داستان اشاره ميكند. اميرحسن چهلتن در «تهران، شهر بيآسمان» به جز معدودي از دقيقهها در رمان حضور ندارد و اين البته نشان هوشمندي و درايت نويسندهاي است كه به خوبي الگوريتمهاي رمان دنيا و خصوصا اروپا را ميشناسد. نكتهاي بسيار مهم و زيرپوستي براي آن دسته از نوقلمان و حتي چند كتاب چاپ كردههايي كه بدانند اولين اصل مدرنيته در رماننويسي به حاشيه رفتن داناي كل، نبود صدا و حس نويسنده در دل داستان است. در فرازهاي نيمه دوم «تهران، شهر بيآسمان» با شرح و بسط آنچه كه بر تهران پس از كودتاي 28 مرداد گذشت با نثري دلپسند و روان مواجهيم. از منظر داناي كل، آنقدر اين فرازها مسحوركننده است كه مخاطب اصل روايت را براي لحظاتي فراموش ميكند؛ اما گسستن نخ روايت را نيز ميتوان به تعمد و درايت نويسندهاي نسبت داد كه ميخواهد در كنار قصهگويياش برشي از تاريخ را مستندوار به مخاطب امروزي نشان بدهد. كاري سخت و دشوار كه اگر اشراف و آگاهي لازم در اين كار نباشد، داستان به طور ناخودآگاه از لبه مغاك گزارشگويي تاريخي به قهقهرايي تاريخيتر سقوط ميكند. نكتهاي كه چهلتن كاربلدانه از آن پرهيز كرده است. پروست، نويسنده نامآشناي فرانسوي بورژوازادهاي است كه «در جستوجوي زمان از دست رفته» زندگي بورژوامنشانه را يكسره زير سوال ميبرد. «تهران، شهر بيآسمان» نيز كه نماد لمپنيسم است، پس از گذران بازههاي زماني اندك ميان نجيبزادهها و درباريها، آنگونه زيستن را نفي ميكند و كنار ميكشد. ببينيد: «از آن ميهمانيهاي اعياني زود سر خورد، ديگر نرفت. غذاي خارجي دوست نداشت، مرده كلهپاچه و چلوكباب سلطاني بود. مرده يك بطري... يك كاسه ماست و خيار پيازي كه با مشت گوشه سفره ميشكنند. كافههايي كه به خاطر بيناموسي بههم ميخورد و مشتهايي كه چانهها را خرد ميكند و صداي پتك ميدهد. نه، زمانه عوض شده. حتي فيلمها هم قيصر و داش آكل گردي شدهاند. ديگر همه چيز از بين رفته است. آنوقتها بزنبزنهاي راست راستكي هم وجود داشت. توي خيابانها توي ميدانها.» با اين همه حس و حسرتها در «تهران، شهر بيآسمان» به يكباره ميبينيم كه زندگي مردم دچار تحولات عميق و شگرفي شده. مردماني كه تا ديروز دغدغه كله پاچه و بطري 55 سنتي و كاسه ماست و خيار و پيازي كه با مشت گوشه سفر شكسته شود، داشتند، حالا دغدغههاي ديگري دارند. كافهرستورانهاي چند و چندين رنگ، مجسمههاي لخت با دو بال كه مدام از دهانشان آب بيرون ميريخت و...
اين انقلاب عظيم فرهنگي اما شوربختانه در روح و روان و انديشه آنان جايي نداشت و تا به امروز نيز آنطور كه شايسته باشد، نداشته است.