شاگردم قالب پنيري ديد
شهرام شهيدي
مشتري از دوستان قديم مرحوم آقا بزرگ بود. گفت: خدارحمت كند آقاجانتان را. عكاس خوبي بود. آرتيست بود. يادش به خير يكي از آن بنزهاي معروف به بنز معماري را انداخته بود زير پاش و ميزد به دل طبيعت. بنز سوار بود از اولش هم. گفتم: شما لطف داري به ما. شاگرد جديدي آوردهايم كه كارش خوب است اما زياد حرف ميزند. همين طور كه دنبال عكسهاي شش در چهار خانم جواني ميگشت، گفت: پدر جان، بنز، سواري آن وقتها حُسن بود اگر الان اون خدابيامرز زنده بود مدام به ما ميگفتند صلاحيت هيچ كاري نداري. بنز كه هيچي، حتما ميگفت به درد غاز چراندن ميخوري.
نمي دانم اين شاگرد ما اين همه خاطره از كسي كه نديده را از كجايش درميآورد؟ دوست آقابزرگ جواب داد: البته همان بهتر كه بنز سوار نشوي. كسي كه سوار بنز شود از حال ما كه خبر ندارد. حساب ما چقدر شد ؟ گفتم قابل شما را ندارد. ناقابل است. چهل و هفت هزار تومان. دست كرد اين جيبش آن جيبش. گفت: انگار پول همراهم نيست پسرم. ميدهم عصري يكي از نوهها برايتان بياورد. مشكلي نيست؟ صداي موسيو شيطان را از تو تاريكخانه شنيديم كه گفت: آدم سوار بنز شود بهتر از اين است كه سوار ديگران شود. تو اصلا نوه داري كه ميگويي پول را ميدهي نوهات بياورد؟ به دوست آقاجان خيلي برخورد. گفت ايشان كي باشند؟ گفتم: يك شاگردي ما داريم تقليد صدا ميكند بيادب است. گفت: حقا كه آن بالاييها درست توصيه كردهاند كه بايد برخورد محكم در تاييد صلاحيتها انجام شود. اين جواز كسب شما را كي صادر كرده نميدانم ؟ همين طور كترهاي جواز دادن نتيجهاش اين ميشود. حالا ميدهم مغازهتان را پلمب كنند كه دستتان بيايد بايد به مشتري احترام گذاشت. شاگرد جديدمان كه نميداند چي را بايد كجا بگويد يكهو گفت: اوستا ببين تو روزنامه چي چاپ كرده ؟ اينجا از قول هاشمي نوشته يك عده تنبل و يك عده تندروي بيترمز هميشه به ما آسيب رساندند. چشم غره من هم فايده نداشت. فعلا تا رسيدن بازرس صنف فعاليت شاگردمان به حالت تعليق درآمده. براي اينكه بيكار نباشد دادهام صد بار از درسهاي «دو مرغابي و لاكپشت» و «زاغكي قالب پنيري ديد» رونويسي كند تا بفهمد نبايد بيموقع حرف زد.