فرديد فيلوژرمن نبود
مجموعهاي از مقالات، اعم از ترجمه و تاليف، از دوره جواني فرديد باقي است كه عمدتا طي سنوات 1316 تا 1325، به تحرير درآمدهاند، يعني در دورهاي كه فرديد جواني 27 تا 36 ساله بوده و هنوز تحول فكري عميق او شكل نگرفته است. فرديد جوان از آن شخصيتي كه ما امروز به منزله «فرديد» ميشناسيم، بسيار فاصله دارد. مقاله «هانري برگسن و فلسفه برگسني» كه در سال 1316 به چاپ رسيد، بهخوبي نشان ميدهد كه فرديد جوان پيش و بيش از آنكه تحت تاثير هايدگر و لذا- البته بنا بر استدلال شما- متفكري ژرمنوفيل باشد، تحت تاثير برگسون فرانسوي است. دومين مقاله فلسفي فرديد جوان نيز- در كنار تعدادي مقالات كه بيشتر در حوزه اصلاح سيستم آموزش و پرورش و نظام تعليم و تربيت بود- «سير فلسفه در قرن بيستم» (1318) نام دارد كه به بيان سير فلسفه در قرن بيستم و بيان «مهمترين و معروفترين جريانهاي فلسفه» در اين قرن ميپردازد. در اين مقاله نيز هايدگر آلماني نقش چندان مهم و محوري را ايفا نميكند.
مقاله فرديد با عنوان «از كانت تا هايدگر» در واقع دو بخش دارد: مقاله اول «از آلبرت كبير تا كانت» است و مقاله دوم «از كانت تا هايدگر». با وجود اينكه فرديد اسم هايدگر را در اين نوشته ميآورد، چندان راجع به هايدگر سخن نميگويد.
وقتي تاريخ فلسفه معاصر ايران، به خصوص شرايط اجتماعي- تاريخي روزگار جواني فرديد را مرور ميكردم، همواره برايم سوال بود كه در وضعيت تاريخي حول و حوش شهريور 1320 كه فضاي فكري ما فضاي سيطره گفتمانهاي تئولوژيك، سياسي و ايدئولوژيك است و بحثها در اين حد است كه آيا رجعت امكانپذير است يا نيست، زيارت قبور جايز است يا نيست و...، چگونه ناگهان فردي ايراني مثل فرديد توانست هايدگر را كشف كند؟
در روزگاري كه شريعت سنگلجي بحثهاي خودش را طرح كرده و يك عده او را وهابي و بيدين ميدانند و گروهي به هواداري از وي برميخيزند، در سويي كسروي نظريه «پاكديني»اش را بيان ميكند و به دليل مخالفت با تصوفگرايي جنبش «ديوان حافظ»سوزان راه مياندازد و در سويي ديگر بخش وسيعياي از روشنفكران در فضايي كاملا روشنگرانه ميانديشند و با نوعي نگرش پوزيتيويستي خام و اوليه معتقدند بايد دين را كنار زد و از علم جديد دفاع كرد و در مقابل، گروهي ديگر ميكوشند از دين به دفاعي علمي بپردازند و قرآن را مويد نظريات علمي جديد نشان دهند و در چنين حال و هوايي كه اوج تفكر روشنفكران انديشههاي سوسياليستي ، ماركسيستي و پوپوليستي و حزبي است كه به تدريج در ايران توسط حزب توده بسط پيدا ميكرد، چگونه امكانپذير است كه فردي چون فرديد به هايدگر و تفكر عميق و انتولوژيك وي توجه پيدا كند؟ آنهم هايدگري كه بعد از گذشت 70سال هنوز در روزگار ما فهمش نه فقط براي ما ايرانيها، بلكه براي خود غربيها نيز دشوار است؟ حتي امروز نيز خيلي از روشنفكران ما توانايي فهم انديشههاي هايدگر را ندارند. پس چطور در حدود 70 سال پيش در يك جامعه منحط و عقبافتاده- فضاي تاريخي آن دوره را در نظر بگيريد- امكان داشته است كه فردي مثل فرديد بتواند با متفكري چون هايدگر مواجهه داشته باشد؟ اين مواجهه بيشتر به يك معجزه ميماند و پرسش از امكان مواجهه با هايدگر در جامعهاي به لحاظ فكري و نظري منحط و تحت سيطره گفتمانهاي تئولوژيك، سياسي و ايدئولوژيك همچون جامعه ايران در نخستين دهههاي اين قرن، يعني مابين سالهاي 1310 تا 1320، در ذهنم همواره خلجان ايجاد ميكرد؛ يعني همواره در ذهنم يك شكاف بزرگ و حفرهاي پرناشدني وجود داشت و همواره دنبال حلقهاي واسطه بودم تا بتوانم ميان هايدگر و فرديد پلي برقرار كنم. سوالم اين بود: چطور ممكن است در آن دوره تاريخي، در آن شرايط انحطاط، ناگهان كسي بتواند با متفكري كه ميتوان او را بزرگترين فيلسوف قرن بيستم دانست و بعضي او را معلم تفكر آينده قلمداد ميكنند، ارتباط برقرار كند؟ تا اينكه اين حلقه واسطه را يافتم. اين حلقه واسطه كسي جز هانري كربن نيست. هانري كربن است كه توجه فرديد را به هايدگر جلب ميكند. فرديد مستقيما و بيواسطه با هايدگر مواجهه نداشته است و يك چنين مواجهه مستقيمي در آن شرايط اجتماعي و در آن افق تاريخي از اساس امكانپذير نبوده است. من در پژوهش «هايدگر در ايران»، دلايل تاريخي خود را در اين خصوص به نحو مبسوط آوردهام؛ يعني با تحليل مقالات دوره جواني فرديد نشان دادهام كه منابع فكري او، عمدتا منابع و آثار فرانسويزبان بوده است. همچنين رويكردهايي كه در مقالهاش وجود دارد، نشان ميدهد تنها كسي كه ميتوانسته است باعث شده باشد تفكر هايدگر، آن هم در افق تفسيري ديني و معنوي وارد عالم فرديد شده باشد، اولا بايد زبانش فرانسه بوده باشد (زيرا منابع مقالات فرديد جوان عمدتا به زبان فرانسه بودهاند)؛ ثانيا بايد با حكمت اسلامي آشنا بوده باشد (آنچنان كه مضمون مقالات نشان ميدهند) . البته در آن دوره كسان ديگري نيز، غير از كربن، با چنين ويژگــيهايي وجـود داشتند، كساني چون لويي ماسينيون، اميل برئيه و اتين ژيلسون كه هم زبانشان فرانسه بود و هم با فلسفه اسلامي آشنايي داشتند، اما هيچ كدام وصف سوم، يعني هايدگرشناس بودن را نداشتند مگر هانري كربن.
به اعتقاد من فرديد به واسطه كربن است كه هم با هايدگر آشنا ميشود و هم تحت تاثير اين پروژه قرار ميگيرد كه هايدگر را در افق حكمت ايراني-اسلامي تفسير كند. در واقع فرديد همان پروژهاي را دنبال كرد كه كربن ميخواست انجام دهد و كربن در كتاب از هايدگر تا سهروردي، صراحتا اين مسير فكري و پروژه خودش را اعلام كرده، شرح ميدهد.
لذا پاسخ بنده به اين پرسش كه آيا ميتوان توجه فرديد به هايدگر را واقعا حاصل و نتيجه فضاي به اصطلاح فيلوژرمني ايرانيان در دهههاي 20 هجري شمسي دانست، به طور قاطع منفي است. من كليه آثار جواني فرديد و بسياري از منابع تاريخي مربوط به زندگي فرديد در آن دوره را- مثل نامههايي كه فرديد به خاطر گرفتاريهاي مالياش به كريم سنجابي به عنوان وزير علوم وقت نوشته يا نامههايي كه صادق هدايت به ديگر دوستانش نوشته و در آنها ذكري از فرديد كرده است- مطالعه كردهام اما در هيچ كدام از اين آثار و منابع تاريخي هيچ گونه احساس و هيچگونه نشانه و دلالتي مبني بر فيلوژرمن بودن فرديد نيافتهام.
خوانش كربني از هايدگر
اگر بخواهيم در اينجا خطوطي بسيار كلي و اجمالي براي بحث از ارزش و اعتبار تفسير فرديد از هايدگر ارايه دهيم بايد به چند نكته اساسي اشاره كنيم:
نكته اول اين است كه مسووليت تفسير فرديد از هايدگر را نبايد مستقيما به شخص خود فرديد، بلكه به هانري كربن بايد بازگرداند. در واقع فرديد بسيار تحت تاثير كربن بوده و اين كربن است كه ميكوشد هايدگر را در افق تفكر و حكمت شرقي تفسير كند. لذا مخالفان با اين تفسير بايد هر چه فرياد دارند، بر سر كربن بزنند و نه شخص فرديد. اگر در مورد تفسير ديني و معنوي از هايدگر، آن هم در افق حكمت ايراني اسلامي، نزاعي هست، اين نزاع در وهله نخست با كربن است و نه با فرديد.
نكته دوم اين است كه كربن يك آدم معمولي نبود. زندگياش بيشتر به يك افسانه شبيه است. شايد كمتر شخصيتي در طول تاريخ بوده باشد كه چنين توفيقي پيدا كرده و در طول حياتش چنين بخت با او يار بوده كه پاي درس شخصيتهاي بسيار بزرگ و متنوعي نشسته باشد. در واقع كربن اكثر بزرگان عرصه تفكر در دوران خودش، مثل اتين ژيلسون، استاد برجسته تاريخ فلسفه قرون وسطي، اميل برئيه، استاد برجسته فلسفه فلوطين و اوپانيشادهاي هنديها، لويي ماسينيون، اسلامشناس و شيعهشناس مشهور فرانسوي، ژوزف باروزي و ژان باروزي، دو برادري كه استادهاي برجسته تاريخ اديان و الهيات پروتستان بودند، رودلف اتو و نيكلاي بولتمان، كارل بارت، كارل لويت و هامان، ارنست كاسيرر و سپس هايدگر و كارل ياسپرس و بسياري از شخصيتها و انديشمندان ديگري را كه هر يك در حوزههاي كاري خويش، مثل فلسفه دين، مطالعات شرقي، هرمنوتيك، تفسير متون مقدس، هگلشناسي، پديدارشناسي و... اساتيدي بسيار برجسته بودند، ملاقات كرده بود و از هر يك از آنان توشهها برگرفته بود. وي حتي با خود هايدگر نيز همنشين بود. در واقع بخت با او بسيار يار بود كه توانست عصاره تفكر غربي در روزگار خودش را به واسطه دوستي، آشنايي و همنشيني با بسياري از بزرگان عالم انديشه و تفكر معاصر خويش هضم و جذب كند. همچنين توفيق بسيار يارش بود كه توانست مدتي در تركيه و مدت زيادي (حدود 30 سال) در ايران زندگي كند و از اين رهگذر مستقيما با منابع فكري و حكمي ايراني و اسلامي آشنا و مانوس شود. بنابراين، كربن فردي عوام يا با دانشي بسيار محدود يا فردي داراي گرايشات قومي و تئولوژيك نبود كه خواسته باشد بر اساس عقدهها يا عقبافتادگيهاي تاريخي يا نوعي غربشناسي وارونه به تفسير هايدگر در افق حكمت و تفكر ايراني اسلامي بپردازد. وي فردي بود كه از دل سنت تفكر غربي بيرون آمده بود. كربن را حتي نبايد يك مستشرق در معنا و مفهوم رايج كلمه دانست كه تحت تاثير علايق و تعلقات رشته تخصصياش كوشيده است تا هايدگر را با سنتهاي حكمي و معنوي شرقي پيوند دهد. كربن نه يك مستشرق بلكه يك فيلسوف و متفكر بود. لذا بسياري از اتهاماتي كه ممكن است به فرديد زده شود، به هيچوجه به كربن نميتواند وارد شود. كربن خود غربي است و از بطن فرهنگ و سنت متافيزيك غربي برخاسته و اين اوست كه خوانشي ديني و معنوي از هايدگر در افق تفكر شرقي ارايه ميدهد.
اما صرف نظر از اين نكته تاريخي، به نكتهاي هرمنوتيكي بايد توجه داشت: آشنايان با تاريخ تفكر، به خوبي با اين حقيقت آشنايند كه هر متفكري در دل تفكرش امكانات بسيار متعددي را داشته و ميپروراند. اين امكانات گاه ممكن است با يكديگر متعارض و متضاد و حتي متناقض باشند. شما فيلسوف بزرگي چون افلاطون را كه بنيانگذار متافيزيك نيز هست، در نظر بگيريد. اما به راستي، كدام افلاطون، يعني كدام تفسير از افلاطون واقعي است؟ آيا وي را بايد فيلسوفي الهي بدانيم آنچنان كه در عالم اسلام تلقي ميكردند، يا فيلسوفي سياسي، آن گونه كه در عالم غرب تلقي ميكرده و ميكنند؟ تمام تاريخ فلسفه به قول وايتهد پانوشتي است بر افلاطون. اما افلاطون كيست؟ آيا بايد ارسطوي واضع منطق با آن راسيوناليسم خشك و تفكر منطقمحورش را ادامه تفكر افلاطون بدانيم يا بايد فلوطين، بنيانگذار مكتب نوافلاطوني، با آن شور و شوق عرفاني و تفكر شبهدينياش را وارث حقيقي سنت تفكر افلاطوني برشماريم؟ پاسخ اين است: هم ارسطو و هم فلوطين هر دو شاگردان افلاطون بودهاند. ليكن، هر يك امكاني از امكانات مستتر در دل تفكر افلاطوني را بيرون كشيده و بدان بسط تاريخي دادهاند. شما نميتوانيد از كانت به نحو مطلق سخن بگوييد چرا كه ما نه از «كانت» بلكه از «كانتها» بايد سخن بگوييم. اما مساله اين است كه كدام يك از كانتها كانت واقعي و حقيقي است؟ كانتي كه پوزيتيويستها عرضه ميكنند؟ كانتي كه نئوپوزيتيويستهاي حلقه وين ارايه ميدهند؟ كانتي كه چهرهاي چون شوپنهاور ميفهمد؟ كانتي كه ياسپرس ميفهمد؟ كانتي كه مكتب بادن يا مكتب ماربورگ عرضه ميكنند؟ يا كانتي كه هايدگر بر اساس تفسير اونتولوژيك خودش و برخلاف تمام تفسيرهاي اپيستمولوژيك رايج از كتاب نقد عقل محض ارايه ميدهد؟ وقتي نيچه از «مرگ خدا» سخن ميگويد، مقصود و منظور نظر وي چيست؟ آيا آموزه «مرگ خدا»ي نيچه استقبال شورمندانه وي از مرگ خداست يا حكايتگر فرياد حزنآلود اوست از اين مرگ؟ ما ميتوانيم نيچه را تحت تاثير جهانبيني روشنگرانه تفسير كنيم و ميتوانيم او را به عنوان كسي ببينيم كه دردمندانه از مرگ خدا صحبت ميكند و گويي نحوه ديگري از مواجهه با هستي و ظهور معناي تازهاي از معناي الوهيت را انتظار ميكشد. هر دو امكان در دل انديشه نيچه وجود دارد. باز هم براي مثال، كدام تفسير از هگل، بيانگر فلسفه واقعي هگل است؟ تفسير هگليان راست يا تفسير هگليان چپ؟ هم تفسير شورمندانه هگليان راست از هگل براي تاييد مسيحيت و هم تفسير شورمندانه هگليان چپ از هگل براي تبديل مونيسم هگلي به ناتوراليسم هر دو بيانگر امكانات گوناگون و حتي متعارضي هستند كه در دل تفكر هگل وجود داشته و دارد. بنابراين، وقتي از هايدگر صحبت ميكنيم، مفسران ميتوانند امكانات متعددي را از دل تفكر هايدگر بيرون بكشند. ما نه يك هايدگر بلكه «هايدگرها» داريم. اين نكته به منزله حقيقتي هرمنوتيكي در مورد همه فيلسوفان و متفكران از جمله در مورد هايدگر نيز صادق است.
اما به اعتقاد اينجانب، اگر بخواهيم به تفكر هايدگر، كه همچون اقيانوس عظيمي است، نزديك شده، آن را ملموس و قابل فهم كنيم، بايد به اين نكته توجه داشته باشيم كه روح اصلي اين تفكر پاسخ به مهمترين بحران تفكر در غرب، يعني بحران نهيليسم است؛ بحراني كه نيچه به درستي آن را تشخيص داد. هايدگر خواهان است مثل هوسرل در كتاب پديدارشناسي استعلايي و بحران علوم اروپايي به بحران نهيليسم پاسخ دهد. همانگونه كه هوسرل به درستي اشاره ميكند بحران غرب و بحران علوم جديد، بحراني اخلاقي، اعتقادي يا اجتماعي نيست، بلكه بحراني متافيزيكي است. هوسرل به نهيليستيك بودن علوم جديد اشاره داشته، خواهان يافتن بنيادي براي معرفت بشري است. هايدگر نيز، به تبع استاد خود، هوسرل، خواهان گذر از نهيليسم است و به همين دليل كل سنت متافيزيك غربي و حدوث و ظهور اين سنت، مراحل بسط و منازل گوناگونش را مورد تامل قرار ميدهد. هايدگر خواهان رسيدن به نحوه تفكري است كه آن را «تفكر -نه ديگر- مابعدالطبيعي مينامد. حال، اگر اين دو ويژگي اساسي يعني تلاش براي گذر از نهيليسم از يكسو و كوشش براي گسست از متافيزيك و رسيدن به نحوهاي از تفكري كه ديگر متافيزيكي نباشد از سوي ديگر را كنار هم بگذاريم، خطوط گرايشهاي ديني و معنوي بسيار نيرومندي در انديشه هايدگر نمايان ميشود.
توجه داشته باشيد نقطه عزيمت تفكر هايدگر الهيات بود. او در نوجواني و عنفوان جواني طلبه مدارس ديني بودكه براي پاسخگويي به پرسشهاي تئولوژيك و الهياتي پا به قلمرو فلسفه گذاشته بود. ليكن، به تدريج از الهيات فاصله گرفت و به پديدارشناسي و سپس از پديدارشناسي به آنچه خودش «تفكر» مينامد، نزديك شد. به اعتقاد من اگر دغدغه ديني و معنوي و صدالبته نه دغدغه تئولوژيك و دغدغه كييركه گوري انديشههاي هايدگر را از تفكر وي بگيريم، چيزي جز يك جسد مرده و بيروح از آن باقي نميماند. اساساً گرايش غيرتئولوژيك هايدگر را در سياق تمايز ميان «متافيزيك» و «ايمانِ» كييركهگوري و نه در سياق گرايش ضد سنت عقل روشنگرانه عصر روشنگري بايد فهم و تفسير كرد.
«وجود» در تفكر هايدگر چيست؟ آيا وجود همان ماده يا امر فيزيكي است؟ يا آيا وجود همان طبيعتي است كه رومانتيستها يا ناتوراليستها از آن سخن ميگويند؟ اين وجودي كه هايدگر نحوه هستي انسان يا دازاين را در نسبت با آن فهم و تفسير ميكند، چيست؟ اين وجودي كه هايدگر تفكر را در نسبت با آن معني ميكند و معتقد است تفكر چيزي جز مأوا گزيدن در تقدير وجود نيست، چيست؟ و او چرا بر رابطه ميان «تفكر» و «شُكر كردن» تاكيد ميورزد؟ موضوع و متعلّق اين شكرگزاري چيست؟ ادلّه تاريخي، متنشناسانه (فيلولوژيك) و تفسيري بسياري در آثار هايدگر وجود دارند كه تفسير معنوي از هايدگر- و صدالبته نه تفسير تئولوژيك- را امكانپذير ميكنند. به اعتقاد اينجانب، هايدگر سكولار به هيچوجه هايدگر واقعي و هايدگر آكادميك نيست.