روياي دندان مصنوعي در ذهن مرد نارنجي!
اميد مافي
زير آفتاب ولرم بهمن ماه روي زمين نشسته، به ديوار تكيه داده و به طالعِ غنوده خودش فكر كرده بود. به دهاني كه نياز مبرم به دندان مصنوعي داشت، اما كو پول رايج مملكت تا از پلههاي خاك گرفته دندانسازِ تجربي بالا برود و دهانش را سرويس كند تا پس از مدتها طعم نارنگي و نان خامهاي را بچشد.
معادِ مرد نارنجي در معاش و معيتش بود در آن ساعات كرخت كه جاروي بلندش را رها كرد تا سري سنگينتر از شاخههاي چنار را بچرخاند، بندگان و تنابندگان را ورانداز كند و از قِلّت حقوقش غلت بخورد در بحر حسرت.
همه آرزوي رفتگر خسته جاني كه دوست نداشت دلهرههاي زندگياش را تقرير و تقريظ كند، داشتن دندانهاي مصنوعي بُراني بود تا در شبهاي بلند زمستان طعم برنج تايلندي را بچشد و با دستهاي لرزانش چراغ خانه اجارهاي چهل مترياش را روشن كند و محض رضاي خدا ساعتي دور از آشوب جهان، سريال ببيند.
در آن دقايق سُكرآور شهر يكسر نسيان بود و عصيان و آمالِ مرد نارنجي به آتشفشان مبدل شده بود. از بد روزگار اما هيچ كس دقالباب نكرد و داوطلب نشد لبخندهاي از دهان افتاده را بر لبان كارگر ساده دل بنشاند و او را لالوي مجسمههاي مسخ شده، كمي رستگار كند.
زمستان شانه به شانه شهر قدم ميزد و خورشيد به فكر وداع افتاده بود، اما همچنان روياي دندان مصنوعي دست از سر مردي كه ياراي جويدن جوجه كباب خيالي را نداشت، نرفته بود.همو كه پس از تميز كردن پيادهرو به ديوار يله داد و تكه ناني يخ زده را از جيبش بيرون آورد.سپس نيمي از آن را در مسير مورچگان گذاشت و نيم ديگر را سق زد، بلكه در سياهِ زمستان كدورتش از ابرها و چترها را فراموش كند، بلكه با روياي كالِ گاز زدن به سيب سرخ دماوند، كمي حال دلش خوب شود.روياي فروزان كردن فانوسهايي كه تقدير تارانده بود!
وقتي آفتاب به سينه شهر سنجاق شد، مرد نارنجي باور كرد تنها اندازه يكي، دو سطر فرصت دارد تا خودش را از تيررس نگاه فرشتههاي عبوس دور نگه دارد.آن وقت لابد ميتوانست در خلوت و جلوت تخمه آفتابگردان بشكند و به اين بينديشد خدا بهشت كه نه، يك دست دندان مصنوعي متحرك به او هديه داده است.آن وقت لابد الماسهاي سفيد دهانش مثل يك معصيت تازه وسوسهانگيز ميشدند.