نسل روستا و سمندريان دارد تمام ميشود
رويا تيموريان
روزگاري بدي است. تسليت ميگويم... به همه... به جامعه هنري... جايش سبز...
امروز صبح پشت پنجره اتاق من يك كلاغ ساعت پنج صبح شروع كرد به غار غار كردن. آنقدر غار غار كرد كه همهمان را عاصي كرد. بيدار كه شديم خبر شوم را شنيديم.
آشنايي من و هما در دهه 70 شروع شد و از آن موقع رابطه نزديكي با يكديگر داشتيم. بچههايمان همسن و همبازي بودند و با هم درس ميخواندند. با هم در فيلم لژيون همبازي بوديم. من در آن فيلم بازي كوتاهي داشتم. لژيون فيلمي بود ناموفق و پر از دردسر. با اين حال از آن دوره هما براي من مثل معلم شد. او بود كه به من آموخت با چه رفتار و منشي به هنرمند شدن نزديك بشويم. از استاد سمندريان شرف و انسانيت را آموختم و همچنين از هماي عزيزم.
هما روستا از معدود انسانهاي ناب روي زمين بود. شفاف، روشن، بيرودروبايستي، بدون حاشيههاي رايج و بدون زد و بندهاي هنري. از نظر من او يك آرتيست واقعي بود. پشت صحنه تئاتر و هنگام اجرا و پشت و جلوي دوربين همواره يكي بود و واقعي بود. هما از معدود هنرمنداني بود كه به كارش عشق ميورزيد، يكرنگ بود و با صلابت. هما ويژگيهايي داشت كه كمتر امروز هنرمندان دارند. ويژگيهايي كه قابل تحسين بود. ويژگيهايي مانند سلامت روح، صراحت لهجه، صراحت ارتباط، عشق به تئاتر و هنر... نه مانند هنرمندان امروزي كه عاشق تبليغات و جايزه و تحسين و غيره هستند.
هما روستا يار و رفيق استاد سمندريان بود كه ما را تنها گذاشت و رفت. حالا شايد آن بالاها دو نفري بنشينند و فكري به حال هنر اين مملكت بكنند چون آرزوهايشان براي هنر ما در روي زمين عقيم ماند. متاسفم كه در سرزمين ما فرهيختگان از انزوا و خلوت و بيماري نابود ميشوند، اين هم تاوان فرهيختگي در اين سرزمين است. چرا مرگ آغوشش را روي هنرمندان باز كرده؟ اميدوارم آغوشش را ببندد، چون آدمهاي باارزش مانند هما و سمندريان دارند تمام ميشوند... منقرض ميشوند. جايش سبز چه در قلب ما، چه در تاريخ تئاتر معاصرمان و چه براي مردم.