• ۱۴۰۳ جمعه ۷ دي
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 3999 -
  • ۱۳۹۶ پنج شنبه ۲۱ دي

كائوس/ 4

مصاحبه با ديوانه نمونه استان

محمد علي علومي

 (توضيح: در اساطير يونان، «كائوس» به معناي آشوب، هرج‌ومرج ‌و آشفتگي است. شايد هم معناي كاملا ‌متفاوتي دارد! به هر حال چه فرقي مي‌كند؟! به قول حافظ: زيركي را گفتم اين احوال بين، خنديد و هيچي نگفت!)

آنچه گذشت: ده‌ها سال قبل، يكي از استانداران ما يك‌بار تصميم گرفت «ديوانه نمونه استان» را انتخاب كند تا از او قدرداني شود. سرانجام، ديوانه نمونه استان انتخاب شد؛ «سهراب‌جان فلك‌زده». البته دكتر الفبا- مدير عجيب تيمارستان- مخالف بود و مي‌گفت: «هيچ معلوم نيست چه‌جوري پارتي‌بازي كرده يا چقدر پول داده كه دكترهاي تقلبي او را ديوانه نمونه انتخاب كرده‌اند، آن‌هم در كل استااان! هه! اگر انصاف در كار بود من بايد... هه! سر آدم سوت مي‌كشد از اين بي‌انصافي!»... در هر حال، براي برگزاري مراسم قدرداني، او را همراه با خبرنگارها به تيمارستان اصلي در مركز استان اعزام كردند و مراسم قدرداني از او، با اهداي هداياي ويژه‌اي برگزار شد. حالا ادامه داستان:
سردبير مجله وزين «بادمجان بم»، ماهنامه فرهنگي، هنري، آشپزي، كشاورزي، ورزشي، اقتصادي، اجتماعي، سياسي، مخصوص چاپ آگهي و رپرتاژآگهي كه در دو صفحه منتشر مي‌شد، با آقاي الفبا صحبت كرد و بالاخره قرار مصاحبه با سهراب‌جان گذاشته شد. براي انجام اين كار، سردبير مرا انتخاب كرد.
وقتي كه به تيمارستان شهرمان رسيدم، در فلزي زنگ‌زده و نيمه‌پوسيده آنجا هنوز تعمير نشده بود. آن‌وقت‌ها اين در، يكي از معدود شاهكارهاي هنري شهرمان به حساب مي‌آمد. روزي روزگاري، گويا در اواخر سلطنت احمدشاه قاجار، يك نقاش آواره قهوه‌خانه‌اي، شكل يك شكارچي با تير و كمان و انگشت به دهان و يك آهوي تيرخورده و بهت‌زده را روي در كشيده بود كه حالا به‌خاطر تصادف و برخورد وانت‌بار، هردوشان كج‌وكوله شده بودند و البته از خيلي سال قبل، رنگ‌ روي‌شان هم پريده‌بود.
من از لابه‌لاي در به زحمت گذشتم. مواظب بودم كه تكه‌پاره‌هاي فلز، دست و بالم را زخم نكنند و لباس‌هايم تكه‌پاره نشوند. در محوطه تيمارستان، وانت‌بار مشكي و خاك‌آلوده، زير سايه درخت‌ها بود. راننده هم كنار وانت، روي زمين لميده بود و زير لب آوازي زمزمه مي‌كرد. ته وانت‌بار و سقفش پر از گنجشك‌هايي بود كه تا مرا ديدند، پريدند. راننده با نيم‌نگاهي به من از جا برخاست. خميازه مفصلي كشيد و چشم‌هاي قي‌كرده‌اش را با مشت ماليد. سلانه‌سلانه به طرفم آمد و گفت: كبريت داري؟
داشتم، دادمش. راننده سيگار از پشت گوش خود برداشت و آتش زد. پرسيد: تو ديوانه‌اي؟
گفتم: نمي‌دانم، نه به گمانم.
ترسيدم كه تا بيايم و ثابت كنم كه از ديوانه‌هاي آن‌جا نيستم، مدتي گرفتار بشوم.
- پس چه‌كاره‌اي؟
راننده پرسيد و دود سيگار را به صورتم دميد.
گفتم: مطبوعاتي هستم.
خنديد و گفت: خب، پي بگو پس! همان ديوانه‌اي و خودت خبر نداري... بگو ببينم؛ فلاني نيستي تو؟
گفتم: چرا، هستم.
راننده با حركت سر گفت: جناب الفبا منتظرت هستند. باهات كار دارند.
گفتم: ولي من بايد با سهراب‌جان مصاحبه كنم.
گفت: وقتي الفبا فرمايش مي‌فرمايد كه كارت دارد، نه و نو نبايد باشد... هنوز كه وايستادي! دِ برو دِ!
مرا به طرف دالاني تاريك و باريك هل داد. صداي قدم‌هايم در آن دالان مي‌پيچيد كه انگار انتها نداشت. ترسيدم. برگشتم. راننده دم دالان ايستاده بود. غريد: دِ برو نفله! و الّا هرچي ديدي از چشم خودت ديدي!
خواه ناخواه به‌راه افتادم. دالان دايما مي‌پيچيد و تاريك‌تر از قبل مي‌شد. از اطرافم صداهايي مي‌شنيدم كه بلند و آهسته به‌هم مي‌گفتند:
- طرف دارد از ترس مي‌ميرد...
- بعله، آنكه بعله...
- دارد مي‌رود پيش الفبا...
- خودم مي‌دانم، معلوم نيست سيگار دارد؟!
- خب بپرس!...
صداي آب مثل شرشر نهر در دالان تاريك مي‌پيچيد. مي‌ترسيدم و نمي‌فهميدم كه اين‌همه صداها از كجاست؟... سايه‌هايي تاريك‌تر از تيرگي دالان در دور و برم راه مي‌رفتند. حتي چندبار با سايه‌ها به‌هم برخورديم و حس كردم كه انگار بايد آدمي‌زاد باشند. اما آيا ديوانه نيستند؟ ديوانه‌هاي خطرناك؟...
بي‌رمق شدم. عرق سرد سرتاپايم را پوشاند، باز به زحمت به‌راه افتادم. دالان پيچ خورد و حالا روشنايي روز در فاصله‌اي نسبتا دور، چشم‌هايم را زد. همان‌وقت يكي از سايه‌ها از پشت تخته‌سنگي صاف و بزرگ، برخاست. مردي بود وحشي‌شمايل و بوي چرك مي‌داد؛ «دكتر الفبا»!...
اينكه آنجا چه گذشت، خيلي مفصل است و بماند براي يك وقت ديگر... در هر حال، با اجازه دكتر الفبا، مدير تيمارستان شهر، خبرنگار مجله «بادمجان بم» -كه من باشم- به ديدار سهراب‌جان فلك‌زده مي‌رود تا با او گفت‌وگو كند كه معلوم شود سهراب‌جان چه‌كار كرده و چه زحماتي كشيده تا شده است «ديوانه نمونه استان» و افتخار شهر كوچك ما.
طبيعتا ادامه دارد

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون