نيمه شب...
سروش صحت
داستانك
جلوي تاكسي نشسته بودم. تاكسي مسافر ديگري نداشت. راديوي تاكسي روشن بود ولي صداي راديو آنقدر كم بود كه چيزي از حرفهاي گوينده نميشد فهميد. به راننده گفتم: «ميشه صداي راديو را يه كم بيشتر كنيد؟» راننده بيآنكه نگاهم كند گفت: «چيزي نداره.» و صدا را زياد نكرد. چند دقيقهاي در سكوت رفتيم. خواستم سر صحبت را باز كنم گفتم: «چه خوبه كه اقلا نصفه شبها ترافيك نيست.» راننده گفت: «من يه سيگار بكشم اذيت ميشي؟» گفتم: «ببخشيد من يه ذره ريههام ناراحته، ميشه وقتي من پياده شدم سيگارتون را بكشيد؟» راننده چيزي نگفت. چند لحظه بعد سيگاري از جيبش درآورد و روشن كرد. با تعجب به راننده نگاه كردم. راننده نگاهم نكرد و پك عميقي به سيگارش زد. بعد دوباره به سيگار پك زد و گفت: «سر شيشه را بده پايين اذيت نشي.» پنجره را پايين كشيدم، باد سردي توي ماشين پيچيد. سردم شد. شيشه را سريع بالا كشيدم. راننده گفت: «ببخشيد حالم خوب نبود، بايد ميكشيدم.» گفتم: «نه، راحت باشيد.» راننده پك ديگري به سيگار زد و سيگارش را خاموش كرد. دوباره تاكسي توي سكوت فرو رفت. نه من، نه راننده با هم حرف نميزديم، هيچ كدام همديگر را نميشناختيم. هيچ كدام چيزي از هم نميدانستيم، پس چرا فكر ميكردم با هم دوست شدهايم؟