كتاب، چاي، نامههاي عاشقانه
حسن لطفي
اولش فقط چاي، سيگار، حرف مفت، خواب و نگهباني بود. فقط من قاطي اينها كتاب هم داشتم. بدبين نبودم. اما آنقدر خوشبين هم نبودم كه خيال كنم آن هفت سرباز شنگول همسنگرم چشم، وقت و حوصله براي مطالعه كتاب بگذارند. به خاطر همين آنها به من چاي و سيگار تعارف ميكردند اما من به كسي كتاب تعارف نميكردم. ميخواندم و توي گنجهام ميگذاشتم.
يكروز يادم رفت و كتابي را كه نامش يادم نيست روي ميزي گذاشتم كه كنار پنجره كانتينر مسكونيمان بود. بيدار كه شدم كتاب سر جايش نبود. بهرام كتاب به دست روي توپ 23 نشسته بود و نگهباني ميداد. گفتم اتفاقي است و تنها كتابخوان آن جماعت خواهم ماند. اشتباه ميكردم. با بهرام شروع شد و بعد به بقيه سرايت كرد. آخرين نفري كه كتابخوان شد محمد بود. اهل اصفهان بود و هر روز عاشق يكي ميشد. مرخصيهاي روزانهاش را به قول خودش صرف قرارهاي عاشقانه ميكرد. نامه ميداد و نامه ميگرفت. نوشتن كه بلد نبود. نامههايش را من مينوشتم. از نوشتن و خواندن بيزار بود. وقتي بهرام، احمد، بهروز، عيسي، اقليد و كاووس اهل كتاب شدند، سعي ميكرد با لودگي نگذارد كتاب بخوانند. ميگفت: كتابخوانجماعت ديوانه نشود بقيه را ديوانه ميكند. بعد برميگشت و در حالي كه به من اشاره ميكرد، ميگفت: بلانسبت عمو حسن! ميدانستم تعارف ميكند. اگر روش ميشد، اين را قبل از همه به من ميگفت.
يكبار شش نفري دست به يكي كردند و وقتي ميخواست برود شهر دست و پايش را بستند و وسط سرش چهار راه باز كردند. رهايش كه كردند از عصبانيت به جان كتابهاي روي ميز افتاد، تا بگيريمش يكي از كتابها جرواجر شد. عصبانيت همه كه فروكش كرد، محمد تكههاي كتاب را از كف كانتينر جمع كرد و توي ساكش ريخت. آنروز به سر قرار نرفت. بيشتر وقتش را روي صندلي توپ نشست و از بالاي تپه به شهر نگاه كرد. از فردا دوباره ما بوديم و چاي، سيگار، نگهباني، حرف مفت، خواب و البته كتاب! تنها كسي كه كتاب نميخواند محمد بود. ترجيح ميداد توي كوههاي دور و بر دنبال گلهاي وحشي بگردد. گلها را وقت رفتن به شهر با خودش ميبرد. وقت برگشت هم براي بقيه ميوه، شيريني و
سيگار ميآورد. اولينباري كه بعد از عصبانيت و پاره كردن كتاب به شهر رفت، وقتي برگشت همراه ميوه و بسته سيگار يك جلد نو از كتابي كه پاره كرده بود بيرون كشيد. كتاب را روي ميز گذاشت و گفت: آدم را به چه كارها كه وادار نميكنيد. بعدها تعريف كرد اولين كتاب غير درسي كه خريده اين كتاب بوده. البته آخرينش نبود. سالها بعد وقت قدم زدن توي نمايشگاه كتابي همراه همسر و دخترش ديدمش. هر دو نفرمان تغيير كرده بوديم. گوشه نمايشگاه ايستاديم و خاطرات گذشته را مرور كرديم. دخترش مدام ميرفت سراغ غرفههاي كتاب و بر ميگشت. وقت خداحافظي در حالي كه همسرش را نشان ميدادم به شوخي گفتم: براي ايشان خودت نامه
نوشتي؟
سريع حرف را عوض كرد. خانمش كنجكاو شده بود. مجبور شدم حرف را به بحث درباره كتاب برگردانم. همسرش گفت: اين عاشق من نيست، عاشق كتابه! بعد خودش از كتابي گفت كه سالها پيش تكه تكه كرده بود. كتاب را نگهداشته بود. چسب زده و توي قفسههاي كتابخانه شان گذاشته بودند. از آنروز اميدم به كتابخوان كردن ديگران بيشتر
شده است.