• ۱۴۰۳ شنبه ۲۵ اسفند
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
fhk; whnvhj بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 4052 -
  • ۱۳۹۶ شنبه ۲۶ اسفند

سوگواري در اتاق پرو

غلامرضا طريقي

رفته بوديم براي رونمايي يك آلبوم. مراسم رونمايي در آلبوم «تنفس آزاد» در مجتمع كوروش بود. «افشين يداللهي» اواسط برنامه از جمع ما جدا شد. گفت بايد برود جايي. ما بعد از رفتن او نيم ساعت، چهل و پنج دقيقه‌اي بوديم و بعد رفتيم به پاركينگ كه ماشين را‌ برداريم و برويم.

به پاركينگ كه رسيديم، ديدم افشين هنوز در پاركينگ است. پالتوي بلند خاكستري‌رنگش را پوشيده بود. از پشت زدم روي شانه‌اش. وقتي سرش را برگرداند خنديد. پرسيدم چرا هنوز اينجايي؟ گفت: «نخنديا! ماشينم رو نمي‌تونم پيدا كنم.» قبل از اينكه جمله‌اش را تمام كند خنديدم. رفتم سراغ شوخي هميشگي و گفتم: «وقتي مي‌گم پيرمرد شدي قبول نمي‌كني! پيرمردي ديگه» و بعد پرسيدم: «شماره پاركينگ يادت نيست؟» گفت: «نه» گفتم: «اصلا مطمئني تو همين طبقه بود؟» گفت: «آره اين يكي رو مطمئنم. بقيه طبقه‌ها رو هم گشتم. نبود!» گفتم: «تو از اون طرف برو من از اين طرف، بگرديم پيداش كنيم.»

هنوز يكي دو قدم بيشتر نرفته بودم كه ماشينش را ديدم. برگشتم و گفتم: «برگرد پيرمرد! ماشينت همين‌جاست! درست جلوي چشمت بوده!» به طرفم كه مي‌آمد خنديد ؛ هنوز تصوير آن خنده را در ذهن و جانم دارم. تشكر كرد و دست داد و راه افتاد. هنوز چند قدم دور نشده بود كه برگشت و گفت: «جان من به آرمان نگيا! نري باهاش بساط خنده درست كني» آرمان باجناق من است و همكلاسي او در دوران دانشگاه. گفتم: «اتفاقا مي‌گم با آب و تابم ميگم! سوژه خنده‌ات مي‌‌كنم پيرمرد!» گفت: «پس تا زنگ نزدي بگي، من برم» گفتم: «نه! من چنين سوژه خوبي رو با تلفن نمي‌سوزونم. عيد كه برم پيش آرمان براش تعريف مي‌كنم.» خنديد و گفت: «بابا عجب آدمي هستي تو! حالا برات دارم...» و رفت. سوار ماشين شد و وقتي از كنارم رد مي‌شد دستي تكان داد و رفت. در عسلويه بودم. براي ماموريت رفته بودم. داشتم لباس پرو مي‌كردم كه حميد محمدي زنگ زد و گفت: «مي‌گن افشين تصادف كرده و فوت كرده» گفتم از اين شايعه‌ها زياد درست مي‌‌كنند. بعد تلفن را قطع كردم و در اتاق پرو شماره افشين را گرفتم. خاموش بود. شماره برادرش را پيدا كردم و گرفتم او هم خاموش بود. يك خانم خبرنگار هم زنگ زد كه ته و توي ماجرا را دربياورد. ول كن نبود. رد تماس دادم. همان‌جا بي‌اختيار نشستم. كاش آن روز ماشين را پيدا نكرده بودم. در همان لحظه از ذهنم گذشت و در اتاقك يك متري زدم زير گريه.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون