زهره حسينزادگان
اسلاوي ژيژك فيلسوف اسلوونيايي در ايران و ميان اهل فكر و انديشه نامي شناخته شده است، اگرچه كمتر دركي منسجم و دقيق از انديشههاي او وجود دارد. ژيژك در كنار حضور پررنگ اجتماعي و سياسي و جنجالها و سر و صداهايش، يك فيلسوف پرخوان و پركار هم هست و آثار حجيم و كوچك فراواني ارايه كرده است. به تازگي كتاب باقي مانده تقسيم ناپذير از ژيژك درباره شلينگ با ترجمه علي حسنزاده منتشر شده است. حسنزاده فارغالتحصيل و پژوهشگر فلسفه است و تاكنون آثار فراواني را ترجمه كرده كه از آن ميان ميتوان به اين عناوين اشاره كرد: شب جهان: كانت، هايدگر و مساله كوگيتو (از اسلاوي ژيژك)، راهنماي خواننده ترس و لرز كي يركگور (از كلر كارلايل)، چرا روانكاوي؟ سه مداخله (از آلنكا زوپانچيچ)
كثرت آثار ژيژك باعث ميشود آثار او آشفته و پراكنده به نظر برسد. عنصر وحدتبخش به اين پراكندگي چيست؟
كساني كه صرفا خود را با آثار فرعي ژيژك مشغول ميكنند، يا به درك درستي از ژيژك نميرسند يا نميتوانند او را جدي بگيرند، اما براي فهم معناي درست سهم او در فلسفه بايد به آن هسته اصلي انديشه ژيژك توجه داشته باشيم. اين هسته اصلي چيست؟ همان متافيزيك ناتماميتي است كه در كتاب باقيمانده تقسيمناپذير به آن اشاره شده. ژيژك در اكثر آثار جدياش از مفهومي به نام ناتماميت هستيشناختي واقعيت صحبت ميكند كه من اسمش را متافيزيك ناتماميت ميگذارم. ژيژك ميگويد ناتماميت هستيشناختي واقعيت و نه ناتماميت معرفتشناختي واقعيت. اين نكته بسيار مهمي است.
اما براي فهم متافيزيك ناتماميت ژيژك ما بايد دركي از متافيزيك تماميت داشته باشيم. متافيزيك تماميت يعني چه؟
متافيزيك تماميت همان متافيزيك سنتي است. اين مساله را درنظر بگيريد كه انسان در جايي پي ميبرد كه شبكه عقلش، استدلالش، نميتواند جهان را جمع كند. متافيزيك سنتي فورا از اين محدوديت شبكه عقل، زبان و استدلال وجود يك جهان فراتر و مفصلبنديشده را درنظر ميگيرد كه حقايق در آنجا شكل گرفتهاند، چفت و بست بسيار محكمي دارند و ما صرفا بايد از طريقي به جز استدلال آن را كشف كنيم. اما متافيزيك ناتماميت از اين محدوديت انسان نتيجه نميگيرد كه يك جهان ديگر وجود دارد، بلكه آن را به عنوان محدوديت هستيشناختي درنظر ميگيرد. براي توضيح اين دو نوع متافيزيك ميتوان از مثال كانت و سوئدنبورگ استفاده كنيم. در انديشه سوئدنبورگ جهان دو پاره است و هر آنچه در اين جهان جسماني اتفاق ميافتد دلالتي روحاني دارد و انسان هم شهروند هر دو جهان است اما اولويت با جهان روحاني است. اما در جهان كانتي به هيچوجه نميتوانيد درباره جهان روحاني سخني بگوييد. مثال ديگري كه ميتوان آورد اين است كه تفاوتي هست ميان روانكاوي فرويد و روانشناسي تحليلي يونگ. يونگ در مصاحبهاي ميگويد تفاوت من با فرويد اين است كه من كانت خواندهام اما فرويد كانت نخوانده بود. ولي مساله كاملا برعكس است. كسي كه به انديشه كانتي كاملا وفادار است فرويد است نه يونگ. هر آنچه از نظر يونگ براي يك بيمار اتفاق ميافتد معنايش را در كهنالگوها دارد، اما از نظر فرويد چنين چيزي وجود ندارد و چنين جهان كاملي از كهنالگوها وجود ندارد. درنهايت همه اتفاقات مربوط ميشود به يك پيوندي تصادفي كه در تاريخچه فرد وجود دارد.
پس شما معتقديد ژيژك هم كانتي است؟
ژيژك قبل از باقيمانده تقسيمناپذير كتابهاي مهمي مثل ابژه والاي ايدئولوژي يا چراكه آنان نميدانند چه ميكننديا درنگيدن با امر منفي را دارد. اين كتابها كتابهاي كانتي-هگلي ژيژك هستند و از عنوان كتاب ابژه والاي ايدئولوژي كاملا مشخص است كه كاملا كانتي است. يا«درنگيدن با امر منفي» عبارت و مفهومي هگلي است. ژيژك در اين كتابها ميكوشد بگويد كه در مدرنيته گسستي اتفاق افتاده است و متافيزيك به معناي سنتي كلمه با شكاف و فقدان خودش روبهرو شده است و اين را فيلسوفان بزرگ مدرنيته رقم زدند.
اين تاكيد بر مدرنيته يا بازگشت به آن به چه معناست؟
پيشتر گفتيم كه، علاوه بر نقد متافيزيك سنتي و پسامدرنيسم، يكي از دغدغههاي اصلي ژيژك بازگشت به مدرنيته از طريق روانكاوي لاكاني است. حال منظور از بازگشت به مدرنيته بازگشت به دكارت، كانت و هگل است. در اين سه كتاب مهم قبل از باقيمانده تقسيمناپذير ژيژك ميخواهد نشان بدهد كه چگونه دكارت اين گسست از متافيزيك سنتي را رقم زده است. با «من ميانديشم» تمام حقيقت و كليت در دكارت در يك نقطه «من ميانديشم»، كه نقطهاي انساني است، متمركز ميشود. اما دكارت با شيئيت بخشيدن به اين من ميانديشم دوباره در دام متافيزيك سنتي فرو ميافتد، چون اين من ميانديشم را ابژهاي در سلسله مراتب هستي درنظر ميگيرد كه جايگاه خاص خودش را دارد و بالاتر از آن يك امر كاملي وجود دارد. اينجا كانت تفاوت بزرگي ايجاد ميكند و دكارت را متهم ميكند كه شما سوژه استعلايي را با سوژه تجربي خلط كردهايد. در كانت «من ميانديشم» (به اصطلاحي ديگر، من خودآگاهي) بازنماينده يك چيز در نظام بيروني اشيا نيست. به همين معناست كه ژيژك ميگويد كانت براي اولينبار تركي در امر كلي ايجاد كرد. فكر نكنيد كه ژيژك كليت كانتي را درنظر نگرفته است. اتفاقا منظورش كليت شيءِ فينفسه است كه از نظر كانت ما درباره آن هيچ شناختي نميتوانيم داشته باشيم. به اين معنا كانت در كليت شكاف ايجاد ميكند. هگل پروژه كانت را راديكاليزه ميكند. نام هگل را بارها و بارها در اين كتابها ميتوان ديد. هگل انقلاب فكري را بنيانفكنتر و ريشهايتر كرد، به اين معنا كه در كانت نوعي محدوديت معرفتشناختي وجود دارد و هگل اين محدوديت معرفتشناختي را به يك نقصان هستيشناختي تبديل ميكند و براي ژيژك يك متافيزيك ناتماميت كامل را به نمايش ميگذارد. در كتاب باقيمانده تقسيمناپذير، كانت تقريبا به محاق ميرود و حتي ژيژك يكجا وقتي اختلاف كانت و شلينگ را بيان ميكند كانت را به يك وسواسي خوب مانند ميكند كه سعي ميكند با گذاشتن شبكهها و مقولات متفاوت از مواجه شدن با امر واقعي پرهيز كند. ولي بارها اصرار ميكند كه شلينگ و هگل خيلي به يكديگر نزديكاند و كل اين كتاب يكجور تلاش براي آشتي دادن شلينگ و هگل است. در پيشگفتار كتاب هم ميگويد تقدير همهچيز بسته به فهم رابطه بين شلينگ و هگل است. نكته جالب اين است كه بعد از اين كتاب دوباره شلينگ جايگاهش را در انديشه ژيژك از دست ميدهد. كانت دوباره دست بالا را ميگيرد. مثلا در كتاب اندامها بدون بدنها ژيژك ميگويد فلسفه استعلايي كانت خود فلسفه است و بدون آن فلسفه امكانپذير نيست. اما در عوض و در كتاب بعدي ژيژك شلينگ تبديل ميشود به يك عارف تماميتباور. اما نكته مهم آن است كه متافيزيك ناتماميتي كه از آن صحبت ميكرديم هم در كتابهاي قبل از باقيمانده تقسيمناپذير و هم در اين كتاب و هم بعدا در كل آثار ژيژك وجود دارد.
كل آثار ژيژك بررسي همين مساله است. چرا ژيژك در كتاب باقيمانده تقسيمناپذير سراغ شلينگ ميرود؟
شلينگ معمولا ايدئاليست ناميده ميشود اما ژيژك در اين كتاب اصرار دارد او را ماترياليست معرفي كند. ژيژك بيشتر روي سه پيشنويس اعصار جهان و پژوهشهاي فلسفي در باب ذات آزادي انسان شلينگ تمركز ميكند. شلينگ در پيشنويسهاي اعصار جهان سعي ميكند به اين پرسش پاسخ دهد كه جهان عقلاني، يعني اين جهان ما، چگونه از دل بينظمي و آشوب سر برآورده است. كل مساله شلينگ در اعصار جهان اين است. در شلينگ به جاي زوج نومن و فنومن ما زوج امر واقعي و امر ايدئال را داريم. امر واقعي جهان رانهها و حركت چرخشي رانههاست و جهان آشوبناكي است. امر ايدئال با كمي اغماض جهان فنومنال كانتي است. وقتي در شلينگ صحبت از امر ايدئال ميكنيم يعني جهان عقلاني و مفصلبنديشده، همين جهاني كه ما ميبينيم و وجود دارد و از قواعدي پيروي ميكند. بعدها شلينگ اين زوج را به زوج بنياد و وجود تبديل ميكند كه وجود همين جهان موجود است و بنياد امر واقعي و آشوبناك و بينظمي و جنون است. برخلاف كانت كه اين دو را از هم مستقل درنظر ميگيرد، شلينگ اعتقاد دارد كه اين دو با هم مرتبطند و سوژه دركي غيراستدلالي از امر واقعي يا بنياد دارد. كل مساله ژيژك در اينجا مطرح ميشود. اينكه ما رابطه بنياد و وجود را در شلينگ چگونه بايد بفهميم. در اين خصوص دو بديل وجود دارد؛ بديل اول اينكه بنيادْ موجوديتي مستقل و منسجم و پوزيتيو است و جهان عقلاني و شبكه عقل در پسزمينه اين بنياد غيرعقلاني شكل گرفته است. اين يك خوانش است و خوانشي ديگر كه ژيژك طرفدار آن است اين است كه خود اين بنياد موجوديت مستقل و پوزيتيو و منسجمي ندارد و درواقع عمل منفي بنيانگذار خود عقل است؛ يعني جنون عمل بنيانگذار خود عقل است كه عقل آن را واپس ميراند. اين دو ديدگاه تكليف همهچيز را مشخص ميكنند. اينها تبعات روانشناختي، تئولوژيك و سياسي دارند.
اين تبعات چيست؟
در ديدگاه اول عقل جنون تنظيمشده است. جنون بنياديني وجود دارد، بعد آن تنظيم ميشود و ميشود عقل. در ديدگاه دوم خود عقل برترين شكل جنون است. اين دو رويكرد تبعات بسيار متفاوتي دارند. عقل پويايي مييابد و تغيير روي ميدهد. تفاوتشان در چيست؟ در بديل اول، يعني رويكردي كه به بنياد تقدم ميبخشد، بنياد اصيل است و هر چيز عقلاني كه شما صحبت ميكنيد، همه كتابهايي كه ما كار ميكنيم، درنهايت ارزشي ندارند. اما در بديل دوم، غير از اين تلاشهاي عقلاني ما چيزي نداريم. يك منفيت داريم و چيزهايي كه در اين منفيت توليد ميشوند. به همين خاطر زبان و عقل در اينجا بسيار مهم تلقي ميشوند. در متافيزيك سنتي عقل و زبان مهم تلقي نميشوند چون شبكه مفصلبندي كاملي وجود دارد. آنجا حقايق از طريق نوعي ادراك شهودي بيان ميشود. اما بنا به ديدگاه ژيژك، عقل و جنون درنهايت يكي هستند. عقل همان جنون است در حالت بودن و جنون همان عقل است در حالت شدن. هر دو يك چيزند در حالتهاي مختلف. در اين ديدگاه عقل گرامي داشته ميشود اما به تغيير عقل هم اميد هست.
اما چرا عنوان اين كتاب باقيمانده تقسيمناپذير است؟ اين عبارت به چه معناست؟
اين عبارت از آن شلينگ است. بنياد تيره و تار، بنياد رانهها، حركت چرخشي رانهها، آشوب، جنون- همه اينها نامهاي ديگر باقيمانده تقسيمناپذير است. ما مدام در حال تلاش براي فهم جهان هستيم و تلاش ميكنيم جهان را در يك شبكه عقلاني تعريف و محدود كنيم. اما هميشه يك چيزي هست كه بيرون از اين شبكه باقي ميماند. شلينگ اسم آن را ميگذارد «باقيمانده تقسيمناپذير». اينجا كل بحث ژيژك، كه عنوان كتاب را هم همين مفهوم انتخاب كرده، اين است كه ما اين باقيمانده تقسيمناپذير را چگونه بايد بفهميم؟ بايد آن را به عنوان يك شيءِ ايجابي ببينيم يا به عنوان يك شيءِ منفي. اگر به عنوان يك شيءِ ايجابي فهم كنيم، تبعات خاص خودش را خواهد داشت؛ ازجمله تبعات روانشناختي يا الاهياتي و غيره و اگر به عنوان شيءِ منفي لحاظ كنيم، آن هم تبعات خودش را خواهد داشت.
رابطه لاكان و شلينگ را چطور ميتوان توضيح داد؟
رابطه لاكان و شلينگ را از همين كتاب ميتوانيم درك كنيم. شلينگ از زوج امر واقعي و امر ايدئال صحبت ميكند. امر واقعي شلينگ واقعيت نيست. امر ايدئال شلينگ به معني امر فنومنال كانتي است. در لاكان هم ما از يك طرف امر واقعي داريم و از يك طرف امر نمادين و امر خيالي داريم. امر واقعي لاكان امري است كه مفصلبندي و نمادين نميشود و به يك معنا همان باقيمانده تقسيمناپذير است. ولي امر نمادين همين امر پديداري كانتي و همين امر ايدئال شلينگ است. از طرف ديگر، در نظريه لاكان چيزي داريم به عنوان «ابژه كوچك a» و مفهوم ديگري هم داريم به عنوان «دال ارباب». همه اينها به شلينگ ربط دارد و ژيژك از اينجا سعي ميكند شلينگ را تفسير كند. «ابژه كوچك a» در لاكان حفرهاي است كه همه هستي ما با معاني و استدلالهايش پيرامون آن شكل ميگيرد. ما معمولا براي حفظ انسجام هويت خودمان و معناداري زندگي دايم اين حفره را با «دالهاي ارباب» مختلف پرميكنيم. مثلا من فارسيزبانم، من تركزبانم، يا من عاشق فلان فيلسوفم. اينها «دالهاي ارباب» است. بعد مساله اين است كه آيا «باقيمانده تقسيمناپذير» را بايد به عنوان يك شيء يا دال ارباب در نظر بگيريم يا آن را اينطور بفهميم كه اين دال ارباب چيزي جز يك جانشين براي حفره نيست و در واقع براي پر كردن حفره و معنابخشي به زندگي آمده است. واقعيت دردناك اين است كه آن حفره هميشه هست و اتفاقا خيلي هم خوب است كه هست، چراكه اگر نباشد معناهاي زندگي تا ابد ثابت ميماند.
«باقيمانده تقسيمناپذير» حفرهاي است كه تلاش براي از بين بردن آن به زندگي معنا ميبخشد؟
اينطور در نظر بگيريد كه از آن حفره معاني مختلفي ميتواند ايجاد بشود، اما برخورد با آن حفره در وهله اول بسيار دردناك خواهد بود، چون يك لحظه آن گرهي كه تمام تار و پود زندگي شما را جمع كرده و بسته است از بين ميرود و هر وقت با آن حفره مواجه بشويم ما همان آدم قبلي نخواهيم بود. شبكه عقلاني و احساسيمان فرو ميريزد، اما همين باعث ميشود كه دوباره بتوانيم شبكه ديگري بسازيم. آزادي اينجا معنا پيدا ميكند كه «باقيمانده تقسيمناپذير» را به عنوان يك حفره و يك منفيت بپذيريم، در غير اين صورت اگر يك چيز توپُر بود كه تا ابد با همان معاني ادامه ميداديم. اينكه من به عنوان «اگو» اين را چطور تجربه ميكنم، آيا برايم دردناك خواهد بود يا افسردهام خواهم كرد، مساله ديگر است.
فكر ميكنيد منظور ژيژك از ماترياليست دانستن شلينگ چيست؟
ژيژك پيشنويسهاي اعصار جهان را متون بنيانگذار ماترياليسم معرفي ميكند. اگر بخواهيم براي توضيح برداشت ژيژك از ماترياليسم كمي روشنتر صحبت كنيم، بايد رابطه بين بنياد و وجود را يكبار ديگر مرور كنيم. گفتيم بنياد يا به عنوان يك شيءِ پوزيتيو و منسجم وجود دارد و عقل در پسزمينه آن شكل ميگيرد، يا بنياد عمل منفي خود وجود است. به بيان ديگر، جنون عمل منفي و بنيادگذار عقل است. كل مساله اين است كه در هر دوي اين ديدگاهها ايدئاليسم معناشناختي محكوم به شكست است. ايدئاليسم به عنوان يك شبكه تماميتباورانه كامل كه از ازل تا ابد درست خواهد بود، در هر دوي اين خوانشها با شكست مواجه ميشود. در خوانش اول، اين تماميت بر يك ميل آشوبناك هوسناك مبتني است. در ديدگاه دوم، اين تماميت كليت مطلق ندارد و يك كليت تصادفي و پيشايند دارد و هر لحظه ممكن است تغيير كند و جاي خود را به كليتي جديد دهد. حال ژيژك مورد اول را نقد ميكند چون در مورد اول عقل جدي گرفته نميشود، و چون آن بنيادْ خودش شيءِ پوزيتيو و مثبتي است، هر لحظه امكان دارد به ايدئاليسم سنتي گذر كنيم و اين شيءِ آشوبناك را شبكهاي مفصلبنديشده درنظر بگيريم. پس اين را هم به عنوان ماترياليسم قبول نميكند. ماترياليسم از ديد ژيژك نوعي ماترياليسم استعلايي است، ماترياليسم به اين معنا كه تماميت را مطلق و ضروري در نظر نميگيرد و آن را چيزي ميانگارد كه هر لحظه ممكن است جاي خود را به تماميت ديگر دهد، و استعلايي است چون آن نقطه كه باعث جابهجايي اين تماميت ميشود شيئيت ندارد بلكه نقطه تهي و منفي است. به اين معنا ميتوان نام ماترياليسم ژيژك را ماترياليسم استعلايي گذاشت. دركل چهار نوع رابطه ميان امر واقعي و امر ايدئال شلينگي وجود دارد. (1) امر ايدئال محصول امر واقعي است. هر آنچه به عنواد امر روحاني ميشناسيم از ماده آمده است و ماده بنياد همه اينهاست. ميتوان نام آن را ماترياليسم واقعي گذاشت. (2) امر واقعي، هر آنچه جنونآميز است، محصول امر ايدئال است كه به اشكال مختلف در تاريخ فلسفه صورتبندي شدهاند. اين همان ايدئاليسم سنتي است: يك امر روحاني متعالي وجود دارد كه از صدور آن امر مادي شكل گرفته است. غير از اين دو موضع، دو ديدگاه ديگر هم هست كه در آنها امر واقعي و امر ايدئال به هم وابسته نيستند. (3) يكي آنكه امر ايدئال و امر واقعي هيچ يك امر اولي نيستند و يك امري بالاتر از اينها هست؛ خود شلينگ در دورههايي از انديشهاش مدافع چنين ديدگاهي بوده است. (4) در موضع چهارم كه موضع ژيژك است، امر واقعي همان امر ايدئال است. در حالت شدن ميشود امر واقعي و در حالت بودن ميشود امر ايدئال. اين همان اينهماني نظرورزانه هگلي است كه در اينجا به كار ژيژك ميخورد.
در فصل سوم اشاراتي به شباهت بين نظريه شلينگ، فيزيك كوانتوم و نظريه ماركسيستي شده است.
بحث برميگردد به اين گفته معروف آلتوسر كه روانكاوي و ماركسيسم و فيزيك كوانتوم هر سه ابژههاي مطالعه خود را تغيير ميدهند. مثلا جامعهشناس ماركسيستي با مطالعه جامعهاش مسيرهايي را به جامعه نشان ميدهد درباره آزادي. يا روانكاوي همينطور با مداخلات كلامي جهتهايي ميدهد به سوژه و تغييرهايي ايجاد ميكند. اما ژيژك در سه نكته فيزيك كوانتوم را بسيار حائزاهميت ميداند. نكته اول نكته كانتي است. با فيزيك كوانتوم درك روزمره ما از واقعيت عوض ميشود. در جهان پيشامدرن كه جهان معناست همهچيز دلالتي پنهان دارد: يك واقعيت مفصلبنديشده كاملي هست، بنابراين هر آنچه در اينجا روي ميدهد حتما حكمتي دارد. در فيزيك كوانتوم اين برساختگي واقعيت، اينكه واقعيت بر هيچ بنياد محكمي قائم نيست به نمايش در ميآيد. اين نكتهاي كانتي است كه براي ژيژك خيلي مهم است. نكته دوم هگلي است. گفتيم هگل محدوديت معرفتشناختي را به محدوديت هستيشناختي تبديل كرد. آن چيز كه براي من محدود است -نه من شخصي بلكه من به عنوان سوژه علم- در واقع براي خود هستي هم محدود است و خود هستي هم هنوز تماميت پيدا نكرده. در فيزيك كوانتوم دقيقا از شانس مطلق صحبت ميشود. نه تصادف معرفتشناختي، بلكه تصادف هستيشناختي. يعني ما همزمان نميتوانيم جرم و تكانه يك ذره را اندازه بگيريم. اين محدوديت ما نيست بلكه محدوديت خود شيء است و خود شيء داراي ناتماميت است. نكته سوم كه شلينگي است مربوط ميشود به رابطه بين طبيعت و انسان. از ديد ژيژك فيزيك كوانتوم يكي از بزرگترين اسطورههاي خودشيفتهوار بشريت را بر باد ميدهد: اينكه بين طبيعت و انسان شكاف بزرگي وجود دارد. براساس ديدگاه سنتي طبيعت عالم فساد است و انسان چون عنصري از جاودانگي در خود دارد با طبيعت متفاوت است. خيلي ديدگاهها هستند كه از اين دفاع ميكنند. براساس ديدگاههاي سكولار طبيعت عالم هماهنگي و تعادل است و انسان انحراف طبيعت است. گويي انسان از خط خارج شدن طبيعت است. طبيعت بركت است، بخشنده است و انسان شر و آكنده از شرارتها است. اين ديدگاه سكولار هم شكاف بين انسان و طبيعت را پررنگ ميكند. عرفان نو ميگويد انسان بايد به شرارتش مهار بزند و به طبيعت برگردد. جنون را كنترل كند و به طبيعت برگردد و به اين شكل ميتواند رستگار شود. اما فيزيك كوانتوم ميگويد طبيعت به هيچوجه متعادل نيست و خود طبيعت محصول بيتعادلي عظيمي است. خود اين جهان از آن روي به وجود آمده است كه يك ازجا دررفتگي كلان روي داده. پس بر اين اساس، كه ژيژك هم از آن دفاع ميكند، شكافي بين طبيعت و انسان وجود ندارد. نه به اين معنا كه ما بايد تعادل طبيعت را در خودمان بازيابيم، كه ميشود معناي ديگري از تماميت: طبيعت تعادلي دارد و ما بايد خود را با آن وفق دهيم. براساس ديدگاه ژيژكي ما آزاد و خودايين هستيم، ما ميتوانيم كارهاي جنونآميز (مثل ترجمه و انتشار همين كتاب!) انجام دهيم، چون خود طبيعت هم جنونآميز است. ما آزاديم چون خود طبيعت هم آزاد است. به همين معنا شلينگ ميگويد آزادي هستي در انسان ظهور ميكند.
نظر شما راجع به ژيژك و جايگاه او در فلسفه آينده چيست؟
معمولا برداشتي كه از ژيژك هست بسيار سطحي است. صرفا به آثار جنبي او پرداخته شده، صرفا به مثالهاي عاميانهاش پرداخته شده است. همانطور كه در ابتدا گفتيم، ژيژك درنهايت متافيزيسين است.
اين مفهوم به صورت كلي يعني چه؟
به اين معنا كه از يك فلسفه سفت و سخت دفاع ميكند و سعي ميكند مداخلاتي در متافيزيك ايجاد كند. اگر ژيژك از مثالهاي متفاوت در حوزههاي متفاوت استفاده ميكند، حتي در روزمرهترين مسائل، عقيده بر اين دارد كه متافيزيك در تمام وجوه بشري رخنه دارد. ژيژك متافيزيسين است و دغدغههاي متافيزيكي دارد و بر اين عقيده است كه دغدغههاي متافيزيكي و نظرات انتزاعي در يك اتصال كوتاهي سرازير ميشوند به زندگي روزمره ما و در آن اثر ميگذارند. رابطه من با دوست و همسر و... بنيانهاي متافيزيكي دارد، چه بدانم و چه ندانم و ميشود بنيانهاي متافيزيكي اين روابط را نشان داد.
كانت تفاوت بزرگي ايجاد ميكند و دكارت را متهم ميكند كه شما سوژه استعلايي را با سوژه تجربي خلط كردهايد. در كانت «من ميانديشم» (به اصطلاحي ديگر، من خودآگاهي) بازنماينده يك چيز در نظام بيروني اشيا نيست. به همين معناست كه ژيژك ميگويد كانت براي اولينبار تركي در امر كلي ايجاد كرد.
شلينگ در پيشنويسهاي اعصار جهان سعي ميكند به اين پرسش پاسخ دهد كه جهان عقلاني، يعني اين جهان ما، چگونه از دل بينظمي و آشوب سر برآورده است. كل مساله شلينگ در اعصار جهان اين است. در شلينگ به جاي زوج نومن و فنومن ما زوج امر واقعي و امر ايدئال را داريم. امر واقعي جهان رانهها و حركت چرخشي رانههاست و جهان آشوبناكي است.
براساس ديدگاه ژيژكي ما آزاد و خودآيين هستيم، ما ميتوانيم كارهاي جنونآميز (مثل ترجمه و انتشار همين كتاب!) انجام دهيم، چون خود طبيعت هم جنونآميز است. ما آزاديم چون خود طبيعت هم آزاد است. به همين معنا شلينگ ميگويد آزادي هستي در انسان ظهور ميكند.