سر به سرم بگذار
محمد خيرآبادي
يك خصلتي در من هست كه بهطور دقيق نميتوانم منشا و دليلش را مشخص كنم. از چه زماني در من ايجاد شده؟ از چه كسي به ارث بردهام؟ يا اگر اكتسابي بوده از كجا ياد گرفتهام؟ اصلا چرا اين كار را ميكنم؟ دقيقا نميدانم. يك حدسهايي ميزنم. يك چيزهايي ميدانم. ولي ... اين ويژگي براي خود من هم چندان آگاهانه بروز نميكند. عامدانه و از قبل برنامهريزي شده نيست. در واقع به خودم ميآيم و ميبينم در حال شوخي با يكي از عزيزان و نزديكانم هستم و سر به سر آنها ميگذارم. اين خصلت را كه «سر به سر گذاشتن محبتآميز» ناميدهام، با سر به سر گذاشتنهاي ديگر فرق دارد. آزار و اذيتي در آن نيست و نميخواهد به هيچوجه همراه با تمسخر و بياحترامي باشد. مثلا وقتي ميبينم دخترم كسل است يا ناراحت و غمزده يك گوشه نشسته، ناخودآگاه طبع شوخيهاي مهربانانهام گل ميكند. دست ميگذارم روي چيزهايي كه او را به واكنش وا ميدارد و به حرف ميآورد. كارهايي ميكنم و حرفهاي ميزنم كه يك مقداري او را برانگيخته ميكند و بعد كمكم، تناقضها يا طنز نهفته در حرفها و كارهايم، خنده بر لبش مينشاند. گاهي اوقات از همان ابتدا مشخص ميشود كه اين شوخيها، از جنس همان سر به سر گذاشتنهاي محبتآميز است و دخترم خودش هم، پيازداغي به اين بازي اضافه ميكند.
دايي خدا بيامرزم، استاد اين كار بود. از راه كه ميرسيد يكييكي سر به سر همه ميگذاشت. در آن سالهاي كودكيام كه سالهاي جنگ بود و من به برنامههاي ويژه جبهه و جنگ و رژه سربازها علاقه داشتم، به من كه ميرسيد ميگفت الان سربازهاي توي تلويزيون را برميدارم و با خودم ميبرم. من فكر ميكردم دايي هر كاري بخواهد، ميتواند انجام بدهد. او برايم الگوي قدرت و اقتدار بود. يك دستش را ميبرد پشت تلويزيون و با دست ديگر تصوير صفحه نمايش را به وسيله پيچ مخصوص آن، سياه ميكرد، طوري كه من خيال ميكردم سربازها را از توي تلويزيون در آورده. بعد دستش را توي جيبش ميكرد به نشانه اينكه سربازها را برداشته. من هم دنبالش ميدويدم كه «تو رو خدا سربازها رو نبر». التماس ميكردم و كمي بعد دايي دلش به رحم ميآمد و سربازها را به جعبه جادويي برميگرداند. يك دستش را به حالت مشت از توي جيبش در ميآورد و با دست ديگر صفحه نمايش را به حالت روشن برميگرداند. من خوشحال ميشدم از اينكه سربازهاي دوست داشتنيام هنوز همين جا هستند و من هنوز ميتوانم محو تماشايشان شوم. دايي هر كسي را كه بيشتر دوست داشت، بيشتر سر به سرش ميگذاشت. من در آن روزهاي كودكي هم اين را ميفهميدم. اما باز دفعه بعد گول ميخوردم و روز از نو روزي از نو.
همه ما ممكن است گاهي خيلي جدي يا افسرده و غمزده يا نگران و مضطرب شويم. ميگويند: «درون هر مرد چاقي، يك مرد لاغر زنداني است». به همين ترتيب ميتوان گفت درون هر آدم خشك و رسمي، يك آدم راحت و صميمي وجود دارد كه دوست دارد بيرون بيايد. درون هر آدم غمزده و افسرده يك آدم شاد و پرنشاط، درون هر آدم منفينگر يك آدم خوشبين و درون هر آدم مايوس يك آدم اميدوار وجود دارد. كسي كه از سر مهر و محبت سر به سرمان ميگذارد انگار ما را خوب ميشناسد و ميفهمد كه چگونه ميشود حالات نامطلوبمان را با يكي، دو شوخي يا ايجاد موقعيتي متناقض و احتمالا طنزآميز تغيير داد و آن خودِ پنهان دروني را بيرون كشيد. كساني كه خوب بلدند سر به سرمان بگذارند، با شوخيهاي مهرآميزشان ما را تا رسيدن به نقطه تعادل همراهي ميكنند. كسي كه مهربانانه و از سر شناخت درست، سر به سرمان ميگذارد، ميداند انگشت روي چه نقطهاي بگذارد تا ما به چيزهاي نهفته وجودمان پي ببريم و از اينكه اسير دايمي حالات و احوالات نامطلوبمان نيستيم، لذت ببريم. من كه خودم عاشق سر به سر گذاشتنهاي مهربانانهام و دلم حسابي براي دايي تنگ شده.