• ۱۴۰۳ شنبه ۳ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5671 -
  • ۱۴۰۲ شنبه ۱۶ دي

پله‌هايي براي تغيير!

مهرداد حجتي

هفتاد، هشتاد، نود، نمي‌دانم چند پله؟ فقط مي‌دانم از پياده‌راه تا بالاي پله‌ها، بايد پله‌هاي زيادي را هر روز طي مي‌كردم تا به دبيرستان انديشه برسم. دبير حق‌التدريس آنجا بودم. سال‌هاي جنگ. دانشجويي كه انقلاب فرهنگي دانشگاهش را بسته بود و حالا با همان سن و سال كم، معلم دبيرستان شده بود. آن هم سال آخر دبيرستان. فاصله سن من با دانش‌آموزان يكي، دو سال بيشتر نبود. براي نخستين‌بار كه در كلاس حاضر شدم، روي يك نيمكت در انتهاي كلاس نشستم تا همه حاضر شوند. اول سال تحصيلي بود. هنوز جاها مشخص نشده بود. به همين خاطر كسي به جايي كه من اشغال كرده بودم، معترض نبود. هر كس هر جا مي‌خواست مي‌نشست. من هم يكجا ميان آن همه نشسته بودم. به ياد دوران دانش‌آموزي خودم كه چندان از آن نگذشته بود. كلاس پر سر و صدايي بود. همه چشم به راه دبيري بودند كه قرار بود از در وارد شود. چند دقيقه گذشت. كسي وارد نشد. من در آن فاصله حرف‌هاي‌شان را مي‌شنيدم. مثل همان دوران نوجواني خودم، آنها هم از نيامدن معلم، خوشحال بودند. نمي‌دانم اين چه حسي است كه همه دانش‌آموزان، حتي درسخوان‌ترين‌ها هم دارند؟ حسي كه نمي‌توان پنهان كرد. گريز از درس، از مدرسه، شايد هم از آقا بالاسر! روح ماجراجوي نوجواني، ماندن در يك مكان بسته را هرگز برنمي‌تابد. تمايل به پر كشيدن دارد. به رها شدن. اما به كجا؟ معلوم نيست! نمي‌داند. فقط رها شدن مهم است. به همين خاطر، فقط بي‌تاب گريختن است. رها شدن‌ و آن روز اين حس در همه كلاس موج مي‌زد. دقايقي ساكت به همه گوش دادم. هنگامي كه خيال همه از نيامدن دبير، راحت شد. از جا برخاستم. خودم را معرفي كردم و نخستين زنگ را به آشنايي با آنها گذراندم. فاصله سني كم، ميان من و آنها، ميان‌مان صميميتي پديد آورد كه تا سال‌ها دوام پيدا كرد. آنها اين فرصت را ‌يافته بودند تا با يك معلم جوان، دوست شوند. با او قدم بزنند، درددل كنند و گاه دسته‌جمعي سينما بروند. «جنايت و مكافات» را همان سال، به شكل گروهي در سينما «آزادي» ديديم و بعد درباره‌اش حرف زديم. مشتاق خواندن كتابش شده بودند. علاقه‌شان به هنر و ادبيات زياد شده بود. كتاب‌هاي زيادي ميان‌شان دست به دست مي‌شد. گاه، گالري‌گردي هم بود يا كافه‌نشيني. كوه هم مي‌رفتيم. حس ماجراجويي آميخته با وطن‌دوستي بود كه نوروز آن سال، با گروهي داوطلب، راهي جنوب شديم. تعطيلات نوروز ۱۳۶۱، در بستان! شهري كه تازه آزاد شده بود. چند ماه پيش از آن، در آذر ۱۳۶۰، طي عملياتي آنجا آزاد شده بود. عراق با شكستي سخت، كاملا عقب نشسته بود. قصد ما از آن سفر، حضور در يك برهه از تاريخ بود. آنها نوجواناني بالا شهري بودند. يكي از آنها «جواد» برادر كوچك‌تر «عبدالله ناصري‌طاهري» بود. هم او كه بعدها مديرعامل خبرگزاري جمهوري اسلامي -ايرنا- شد و تبديل به يك چهره معروف اصلاح‌طلب. پسرعموي او، «حسين ناصري‌طاهري» هم بود. پدرش از بنكداران بازار بود با خانواده‌اي كاملا سنتي و مذهبي. هر دو بچه‌هاي خوبي بودند. بي‌غل و غش. مثل همه گروه كه با من به بستان آمدند. پيش از سفر، به تك‌تك خانه‌ها، براي ديدار والدين‌شان رفته بودم. رضايت كتبي‌شان در برابر خودم امضا شد. شنيدن نظرشان مهم بود. اينكه چرا آنها اجازه داده‌اند تا پسرشان به آن سفر بيايد؟ آنها از اينكه فرصتي فراهم شده بود تا فرزندشان، يك تكه از پيكره زخمي كشورشان را ببينند، حرف زدند. جراحتي كه هنوز كشور را رنج مي‌داد. خوزستان، زخمي جنگ بود و آنها مي‌خواستند، فرزندشان آنجا را ببيند تا براي هميشه به خاطر بسپرد. جالب بود كه مثل بسياري از نوجوان‌ها، داوطلب حضور در خط مقدم بودند. اما پيش از سفر به آنها گفته بودم كه قصد ما، فقط بازديد از مناطق آزاد شده است و البته چند روزي زندگي ميان رزمندگان. سلوك با آنها و آشنايي با وضعيتي كه آنها در آن قرار دارند. دفاع كشور ما، دفاعي كاملا كلاسيك نبود. آميزه‌اي از جنگ‌هاي پارتيزاني و كلاسيك بود. به همين خاطر، داوطلباني كه از همه نقاط كشور به آن منطقه سرازير شده بودند تا از خاك كشورشان دفاع كنند. آنها با لباس‌هاي متحدالشكل به رنگ خاك، همه جا بودند. اهواز، مركز خوزستان، مملو از رزمنده بود. شهر پس از انفجارهاي پي در پي زاغه‌هاي مهمات لشكر ۹۲ زرهي در «كمپلو»، تقريبا خالي از سكنه شده بود. جز تك و توك، همه خانه‌ها خالي بود. «محمد غرضي» استاندار بود و «محمد فروزنده» معاون سياسي، اداري او كه البته هم او همه كاره استان بود. غرضي عملا هيچ كاره بود. اصلا نبود. هميشه مشغول تعليم آرپي‌جي به رزمندگان بود. براي خودش كلاس داير كرده بود. به ياد دوران حضورش در لبنان كه چريك «امل» بود. حالا هم كه استاندارِ استاني درگير جنگ شده بود. پيش از آن، فرمانده «كميته» بود كه بر سر دستگيري فرزند آيت‌الله طالقاني جنجال آفريده بود. بيشتر يك چريك بود تا يك سياستمدار. به همين خاطر، استانداري را به «فروزنده» وانهاده بود. فروزنده، فرد باكفايتي بود. خرمشهري بود و برادرش در كنار محمد جهان‌آرا جنگيده بود. همه كساني كه در روزهاي نخست، در برابر تجاوز عراق، از خرمشهر دفاع كرده ‌بودند، چهره‌هاي تابناكي بودند. چه آنها كه شهيد شدند و چه آنها كه ماندند. محمد فروزنده يكي از آنها بود. سفر به خوزستان، با قطار صورت گرفت. در طول راه كه يك شب كامل به درازا كشيد، فرصت خوبي بود تا با شاگردانم - كه حالا دوستان همسفرم بودند -  بيشتر آشنا شوم. روياپردازان غريبي بودند. دنيايي سواي دنياي واقعي داشتند. شايد به اين دليل كه تاكنون، رفاه، مانع از لمس واقعيت پيرامون‌شان شده بود. اين نخستين سفر آنها به نقطه‌اي دور از پايتخت بود. به نقطه‌اي از وطن‌شان كه نزديك به هزار كيلومتر از خانه‌شان دورتر بود. سفري دور از پدر ‌و مادر، دور از رختخواب گرم و راحت و البته دور از غذاهاي خوشمزه. نوعي دل كندن بود. هرچند موقت بود. اما با اين حال باز هم سخت بود. خوابيدن روي يك تكه پتوي سربازي، آن هم روي زمين سفت و سرد و خوردن كنسرو با نان خشك. اما سفر چنان همه را به شوق آورده بود كه هيچ يك به آنچه در اين چند روز از دست مي‌دادند، حتي فكر هم نمي‌كردند. چه راحت با همه آن تغييرات كنار آمدند. به محض ورود به «بستان»، به ديدار فرمانده رفتم، محلي براي اقامت فراهم كردم. قصد، كسب تجربه‌اي منحصربه‌فرد بود كه ممكن بود هرگز براي هيچ يك تكرار نشود. شاد و خوش و سرحال بودند. به‌زعم خودشان، مهم‌ترين رخداد زندگي‌شان تا آن لحظه بود. تعدادي نوجوان هفده، هجده ساله، چند ماه مانده به پايان دوران مدرسه و ورود به دانشگاه، حالا در كنار هم، تجربه‌اي عجيب را مزّه مي‌كردند. اما آنچه چند صد متر آن سوتر در حال رخ دادن بود، چيزي به مراتب متفاوت‌تر بود. بستان در مقايسه با «تنگه چزّابه»، مثل يك هتل بود!تنگه چزابه نزديك‌ترين خط به سنگرهاي عراق بود. در يك نقطه فاصله سنگرها با عراق، فقط شصت متر بود! شصت متر! باور كردني نبود! آن روزها اما روزهاي آرام جبهه بود. عراق پس از شكست كه از مهم‌ترين شكست‌هايش بود، ارتباط ميان دو جبهه شمال و جنوبش را از دست داده بود و اوضاعش به كلي در هم ريخته بود. بخش مهمي از خاك كشورمان آزاد شده بود و گروه كثيري از دشمن هم اسير شده بود. بستان براي عراق مهم بود. آنجا را صدام، در زمان اشغال تبديل به يك دژ كرده بود و ‌همچنين محلي براي عياشي افسران عاليرتبه خود كه در فاصله هر عمليات چند روزي در آنجا به عشرت مشغول مي‌شدند. شهر در زمان اشغال كاملا در دست‌شان بود. همه امكانات هم براي‌شان فراهم بود. شكل سنگرها هم به گونه‌اي بود كه به نظر براي اقامتي طولاني ساخته شده بود. كف سنگرها، همه با فرش دستباف تاراج شده، پوشيده شده بود. در سنگر فرماندهان، حتي يك اتاق خواب هم در نظر گرفته شده بود. اتاقي با تختخواب و امكانات رفاهي، مثل يك هتل! «خادم الشريعه» فرمانده مستقر در بستان، از سنگر اختصاصي صدام حرف زده بود كه حالا در تصاحب او بود. بزرگ‌ترين و لوكس‌ترين سنگر آن منطقه كه با بتن ساخته شده بود. تعطيلات، در كنار رزمندگان به سرعت گذشت. حتي شبي با دو تن از همسفران در يك سنگر مرطوب با يك زيرانداز نايلون در «تنگه چزابه» گذشت. با نفربر زرهي «PMP» به خط مقدم رفته بودم. از ميان تپه‌هاي شن كه تا كيلومترها ادامه داشت. «خاك رمْل». خاكي كه با هر وزش باد جابه‌جا مي‌شد و موقعيت جبهه را تغيير مي‌داد! سنگرها چندان عميق نبود. خاكريزها هم چندان ارتفاع نداشت. شب پر دلهره‌اي بود. آن روز، دو تن از شاگردان، در پي يك ماجراجويي، بي‌اطلاع من، همراه يك گروه اعزامي به تنگه چزابه رفته بودند تا خط مقدم را هم تجربه كنند. «زندگي در لبه مرگ»! و اين برخلاف قول‌شان بود. حالا من سراسيمه به آنجا رفته بودم تا پيش از هرگونه رخداد غير مترقبه‌اي آنها را بازگردانم. اما با تاريك شدن هوا ناچار به ماندن در خط مقدم شدم. در سنگري كه زمينش خيس بود و با هر فشار، مثل اسفنج از آن آب بيرون مي‌زد. نمي‌دانستم شب‌ها عراقي‌ها با بلندگو براي ايراني‌ها ترانه پخش مي‌كنند. داريوش، گوگوش، ستار و خيلي‌هاي ديگر. آن شب هم پخش كردند و ما در كنار جوانان هموطني كه ميزبان مهربان ما بودند، شبي عجيب را پشت سر گذاشتيم. فردا پس از بازگشت به بستان، فرمان بازگشت دادم. آنها عهدشان را شكسته بودند. آن دو ياغي، مورد مواخذه گروه قرار گرفتند. حتي اصرار شد تا فقط آن دو، به تهران بازگردند و ‌تعطيلات «بستاني» ادامه پيدا كند. اما تصميم گرفته شده بود. جاده در انتظار ما بود. قرار بود، در راه بازگشت، به خودشان بينديشند، به آنچه پيش از سفر بوده‌اند و آنچه حالا هستند. آن «سفر» چيزي را درون همه تغيير داده بود... . 

 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون