خسته بود
خودش را به بهار سپرد
فريدون صديقي / روزنامهنگار و مدرس ارتباطات
همين روزها بود، ارديبهشت گل افشان بود كه خودش را در آغوش بهار رها كرد از بس كه شكوفه و معطر بود. رفت چون از گسست درك و فهم رابطههاي بسته و مغموم خسته شده بود او كه چند سالي بود همدست فراموشي شده بود. حالا و همين روزها كه ياد او عميقا پريشانخاطرم ميكند اميدوارم بازخواني پارهاي از يادداشت «جاده ديگر راه نميرود» كه در اسفند ماه سال ۹۰ به بهانه بزرگداشت او و با اشاره به جدي شدن بيمارياش نوشتم تسلي جان دوستان و شاگردانش باشد.
پنج سال روبهروي هم نشستن ما، نه به روز ارتباطي داشت نه به شب، چون روز و شب منتظر هيچكس نميمانند؛ حتي حسين قندي. اما من و حسين منتظر هم ميمانديم گرچه زمان منتظر كسي نميماند و همين لحظه، بيصدا از من و شما ميگذرد تا چيزهايي را بسازد و بسياري از چيزها را هم نابود كند.
من و حسين قندي در روزنامه انتخاب پنج سال، روبهروي هم اين سو آن سوي دو ميز چسبيده به هم بوديم. 13، 14 سالي از آن روزگار ميگذرد همانطوري كه قبل از آن پنج سال، 22 و 23 سالي از آشنايي ما گذشته بود؛ آن پنج سال اما چه عمر درازي بود، آن پنج سال؛ ما هم اقبال بوديم. عمر درازي براي بالارفتن از درخت زندگي يا افتادن از آن، حتي دنبال شانس و اقبال رفتن كه هيچگاه هم به دست نميآيد، چون اقبال را فقط ميتوان پيدا كرد نه جستوجو.
ما اما آن پنج سال هر دو اقبال هم بوديم و هم آنجا بود كه ديدم زمان كمي نابودگر و بسيار سازنده است.
حسين قندي به جز آن پنج سال بيوقفه و سالهاي سال، صبح چهارشنبهها يا صبح سهشنبهها با هم بوديم. كلاسمان در مركز مطالعات و تحقيقات رسانهها روبهروي هم بود؛ چه سالهايي بود شريف و پرشعف. مهدي فرقاني بود، يونس شكرخواه، محمود مختاريان، اكبر قاضيزاده، بهمن جلالي و من و حسين؛ همه دايناسورهاي عالم مطبوعات در مركز درس ميدادند. فرقاني از مركز رفت، شكرخواه از مركز رفت و بهمن جلالي براي هميشه رفت، حسين ماند اما الان دو ترم است ناگهان نميآيد. حالا صبح سهشنبههاي من، بياو ميگذرد، بيسلام و عليك، بيقهقهه، بيسيگار؛ حسين نامردي كرده و نميآيد. آن وقتها كه ميآمد مثل هميشههايش يك جوري ميآمد كه فقط مال خودش بود؛ مثل دستخط غيرقابل تقليد، مثل صداي غيرقابل فرياد، مثل ساز غيرقابل كوك و مثل درختي كه مثل نداشته باشد.
من و دوستان دوست رفتيم ديدنش كه كجايي؟ كه چرايي نامرد؟ اين را در دل گفتيم.
- زخمهايي هست كه روزگار برآن نمك ميپاشد و تو بايد درد بكشي و هيچ نگويي.
حالا و امروز و نوشتن اين يادداشت؛ حالم بد است، ميخواهم بزنم تو سر زندگي، تو سر زنده بودن، تو سر زمستان. حالم مثل ماهي گمشدهاي است كه سرش به كاكتوسي خورده است و دارد چشمبسته درد ميكشد. اينها را كه در حسرت مينويسم براين باورم هيچ درختي قد نميكشد، هيچ پرندهاي پرواز نميكند و هيچ جادهاي راه نميرود. مگر ميشود من و او همديگر را نشناسيم، مشكل كجاست؟ چه كسي زمان را كشته است؟ من يا او يا هر دو را؟ دلم ميخواهد بروم اتومبيل لندرور سهراب سپهري را در موزه خودروها ببينم تا ببينم سهراب چگونه سوار بر اين ارابه در جاده ابري كاشان ميرفت و ميآمد بدون آنكه ابر زخمي شود و باران همچنان بريزد.