حتي بدون بال،كبوتر كبوتر است
نويد محمودي
براي دوستي نوشتم: «من از عهد آدم تو را دوست دارم/ از آغاز عالم تو را دوست دارم». جواب داد: «سلامي صميميتر از غم نديدم/ به اندازه غم تو را دوست دارم»...
روزهاي عجيبي بود؛ براي كارهاي زيادي سراغ شعر ميرفتم و قيصرجان امينپور، بيشترين شباهت را به آن روزگارم داشت. روزها و ساعتها براي يك برنامه تلويزيوني با احمد واحدي عزيز كه حالا دقيقا نميدانم كجاست حرف ميزديم. احمد نويسنده كار بود، من تهيهكننده و كارگردان. بهار سال ۱۳۸۵ بود. من و احمد مانده بوديم كه اسم برنامه را چه بگذاريم. برنامه درباره زندگي شهدا بود و ما به جايي رسيده بوديم كه ديگر حتي واژهها هم قدرت ديكته كردن خود را به ما نداشتند. سخت شده بود؛ شبيه قدمهاي آخر كوهپيمايي يا شبيه نفسهاي آخر اميرو «دونده»، نوجوان فيلم امير نادري كه انگار زمين و زمان ميخواست او بايستند و او همچنان به دويدن ادامه ميداد. اصلا وقتي ادامه دادن سخت ميشود كه به خط آخر نزديكي و آن تمام شدن و تمام كردن براي من و احمد سخت بود. بايد تمامش ميكرديم و همينطور بدون اسم مانده بوديم. ناگهان احمد گفت: «نويد بيا بريم سراغ شعر يه مصراع يا يه واژه از يه شعر...».
نگاهش كردم و گفتم: «بسمالله». مثل معمول آن روزهاي زندگي من كتابهاي قيصر امينپور روي ميزم بود. احمد كتاب اول را برداشت و باز كرد و ضبط آن برنامه شروع شد. چند ماه بعد، برنامه روي آنتن تلويزيون بود و جايي در حال تماشا بوديم. يك نفر از جمع گفت: «حتي بدون بال كبوتر كبوتر است... بهبه چه اسمي». من سكوت كردم. اما دلم قنج رفت. لبخند زدم و در دلم گفتم: «احمد... دمت گرم». امروز و بعد از پايان اين يادداشت حتما به احمد زنگ ميزنم، به قيصرجان امينپور و شعرهايش هم، مثل هميشه سري ميزنم...