فردا اتفاق افتاد
محمد سيدين
دوستاني كه مايل به انتشار داستان و شعر اعم از ترجمه يا تاليف هستند، ميتوانند آثار خود را از 500 تا 1500 كلمه ازطريق ايميل
rasool_abadian1346@yahoo.com يا از طريق كانال تلگرامي rasool_abadian @ ارسال كنند.
احساس كرد جنبندهاي دركف اتاق به سرعت از پشتِ درِ نيم لا دويد و جايي گم شد. كتاب را بست، ميز را ترك كرد و خم شد به جستوجو در زيرِ تخت، اثري نيافت. دوباره و چندباره. نه، بينتيجه بود. موضوعِ رماني كه در دست مطالعه داشت چنان او را درگير كرده بود كه اگر اين ماجرا پيش نمي آمد هرگز دست از مطالعه نميكشيد. با اين حال هنوز هم در تسخيرِ حال و هواي رمان بود و چهره كسي كه «او» با تخيل تصوير كرده بود يك لحظه از ذهنش دور نميشد. دوباره رجوع كرد به كتاب و صفحههاي خوانده شده را مرور كرد، با خود گفت، در اين رمان هيچ اتهامي عليه محكوم مطرح نشده.
با اين حال... وحشتناكاست، يكي كنار دست او تكرار كرد... وحشتناكاست، او بيآنكه وجود كسي را احساس كند شروع كرد به پاسخ دادن، بله رعبانگيز است... تصور كن توي خانهات نشستهاي، دونفر وارد بشوند و بيهيچ دليلي سوالپيچت كنند... بدتر اينكه اصلا نداني چرا؟ او بيوقفه ميگفت، انگاربخواهد كسي را قانع كند، استدلال ميآورد و قدم ميزد. فرد تكراركننده ديگر كلمهاي به زبان نياورد و در هيبت مردِ پرسنده رُمان رفت و كنارِ درِ آپارتمان ايستاد. «او» بعد از چندي از گفتن و استدلال كردن و قدم زدن خسته شد و رفت كنار پنجره رو به خيابان ايستاد، خلوت بودن خيابان در اين وقتِ روز توجهاش را جلب كرد، ناگاه به خاطرآورد كه سيزده بدر است و مردم شهر را ترك كردهاند. ماشيني كه يك چرخِ عقبِ آن پنچر بود، لِك ولِك كنان ازسمتِ شمال به جنوب ميرفت و عابري در پيادهرو غربي خيابان دست درجيب سلانه سلانه به سمتِ شمال، مردي ازپنجرهاي روي سرِ عابر، خم شده بود رو به پياده رو، مدتي به همان حالت باقي ماند. دوباره ايستاد پشتِ پنجره باز. در حياطِ مجتمع زيرِ درختِ بيدِ مجنون لاشه پرنده مردهاي به جثه گنجشك افتاده بود. او با خود گفت: چقدر بد! فردا باز يك سالِ ديگه شروع ميشه ويادِ طلبكارها و چكهاي برگشتي وجرو بحثهاي بيپايان، حالِ بدش را بدتركرد. روي پاشنه گرديد كه پشت ميز بنشيند. احساس كرد جنبندهاي از روي پاهاي لختش دويد، بياختيارجست زد و بلافاصله نگاه كرد به كفِ اتاق.
اثري نديد، زيرِ لب چيزي گفت و نشست پشت ميز به ادامه مطالعه ولي ديگر از آن محوشدگي در متن داستان خبري نبود. چند خط ميخواند ولي چيزي از مطلب دريافت نميكرد. دوباره ميخواند.
باز تمركز ذهن مقدور نميشد. احساس ميكرد جنبندهاي توي هال ازاين گوشه به آن گوشه ميدود.
ميز را ترك كرد، درحالي كه به سمتِ آشپزخانه ميرفت تا طبقِ عادت سري به يخچال بزند، با نگاهِ كنجكاوگوشه و كنارها را برانداز ميكرد. در يخچال چيزِ دندانگيري نيافت. برگشت كنارِ پنجره رو به خيابان. در حالي كه به حياط نگاه ميكرد ديد كه دو پرنده ديگر كنار لاشه پرنده اولي مردهاند، با خود گفت، آنفلوآنزاي مرغي...، خوب كه دقت كرد متوجه شد تعداد بيشماري لاشه پرنده كفِ حياط روي ديوار، روي بامهاي همسايه افتادهاند و در ميان آنها تعدادي به جثه كبوتر يا كلاغ ديده ميشد.
وحشتزده كمي از پنجره فاصله گرفت. نگاه كرد به خيابان. هيچكس نبود، نه تردد ماشيني، نه عبورِ عابري، مرد خم شده از پنجره هم نبود، پنجرهاي كه در طبقه چهارم ساختمان واقع شده بود.
اضطرابش دو چندان شد وقتي متوجه شد جسدِ مردي زيرِ همان پنجره كفِ پياده رو در خود مچاله شده است. با خود فكر كرد بايد كاري بكند. به سرعت لباس پوشيد و خودش را به درِ خروجي رساند، اما مرد پرسنده رُمان بيهيچحرفي بانگاهي خشك و بيروح جلوي دستگيره در، تمام قد ايستاد و مانعِ هر عمل يا عكسالعملِ «او» شد. دمي مقابل مرد درنگ كرد، خواست چيزي بگويد ولي نحوه برخوردِ مهمان ناخوانده با قهرمان رمان را به خاطر آورد و درلحظه از در فاصله گرفت، دريافت كه عبور ناممكن است. درحالي كه روي مبل جابهجا ميشد، جنبندهاي از گوشه دور از ديد آشپزخانه به زيرِ يخچال دويد. بيدرنگ خودش را به آشپزخانه رساند و يخچال را جلو كشيد. با خود ميگفت بايد تكليفِ اين مزاحم را معلوم كنم...، حالا پشت و زيرِ يخچال پيدا بود، چيزي نيافت، هر دو زانو و كفِ هردو دست را گذاشت روي كفپوشِ سردِ آشپزخانه. نگاه گرداند زيرِكابينتها... به هرجا كه مشكوك ميشد آن را بيرون ميريخت، اجاق گازرا جلو كشيد، داخلِ آن را وارسي كرد. هيچ اثري نبود. احساس كرد جنبنده موذي اززيرِ مبل به پشتِ كتابخانه دويد. يخچال وسطِ آشپزخانه و اجاقِ گاز با درِ نيمه باز را رها كرد و خود را به كتابخانه رساند. چنان عزم جزم كرده بود به گرفتن اين جنبنده موذي كه براي يافتنش بعد از چند دقيقه همه كتابهاي چيده شده در قفسهها وسط هال ولو شد و قفسههاي خالي از كتاب به شكل دست و پاگيري راه عبور را مختل كردند و همان موقعِ احساس كرد از سمت راستِ جايي كه ايستاده بود چيزي كفِ هال جنبيد و تا سر برگرداند، خودش را به داخلِ اتاق دوم رساند، شتابان خودش را به اتاق رساند، در را بست و با اطمينان گفت: گيرت انداختم.
اول زيرِ تخت بعد پشتِ قفسه اشياي تزييني، توي كمد لباسها وپشت و زيرِ هرچه در اتاق بود وارسي شد و در چشم بههمزدني آنچه محتويات كمد و قفسهها بود انگار خنزرپنزر، وسطِ اتاق روي هم تلنبار شد. در اين گير و دارصداي زنگ آپارتمان لرزه خفيفي به تنِ «او» انداخت و موجبِ آن شد دست از كاوش بكشد و گوش تيز كند، كسي دوباره زنگ زد. از ميانِ انبوه وسائل كفِ اتاق وهال به زحمت راه باز كرد، ديگركسي كنار در نبود كه مانعِ اوشود. از چشمي به پشتِ در نگاه كرد. كسي در ديدرس نبود. در همان حال باز صداي زنگ به صدا در آمد، از در فاصله گرفت و مثلِ آدمِ برق گرفته بيحركت ايستاد، صداي زنگ بريد و از پشت در صداي مردانهاي كه اعتماد به نفسِ غيرقابلِ انكاري از آن مشهود بود، جملهاي گفت و اين باعث شدكه او با ترسِ بيشتر وبه آرامي پا پس بكشد و در همان حين فكر ميكرد اين جمله چقدر آشناست و در دم به يادِ رُمان افتاد. از ميانِ بههم ريختگي هال راه باز كرد ودرحالي كه صداي زنگ براي چندمين بار به صدا در ميآمد خودش را به ميز مطالعه رساند و به سرعت شروع كرد به تورقِ كتاب، بله همان جمله است، جملهاي كه قهرمان رمان بعدِ فشردن زنگ آپارتمانِ خطاب به مرد پرسنده ميگويد، با چشمهاي از حدقه بيرون زده به درخيره شد، باز صداي زنگ، اينبار ممتد. درِ اتاق را بست شايد صداي زنگ را نشنود، رفت به سمتِ پنجره و بازش كرد، از نردههاي كوتاه آن خم شد رو به حياط، حالا ديگر صداي زنگ را نميشنيد. آپارتمانِ «او» در طبقه پنجمِ يك مجتمع واقع شده است.
فردا اولين روزِ چاپِ روزنامهها در سالِ جديد است. صفحات حوادث را بخوانيد.