هر بار تو ر ا نميبينم
دو شعر از محمدعلي سبحاني
شكست نور
سياهي نيست
شب نيست
اين مردمكِ چشمان توست
كه خورشيد را از من گرفته
روز را،
مردم را از من گرفته
من سياهي را به ارث نبردهام
من شب را به ارث نبردهام
آنچه مرا
به تاريكيِ چشمان تو برميگرداند
فقط و فقط
شكستِ نور است
كجاي خانه؟
فنجانها را در سيني مرتّب ميكني
چاي ميريزي و
سر ميز ميآيي
من اين تصوير را
بارها با خود
مرور كردهام
ولي هر بار تو را نميبينم
نه پشت فنجان
نه در انعكاس چاي
نه سر ميز
كجاي خانه رفتهاي؟
كه با هزار خاطره،
هزار تصوير و
هزار فنجانِ چاي هم برنميگردي