تاول
كاظم رستمي- زنجان
بار را از زمين برداشت و روي كولش گذاشت، قدم از قدم كه برداشت تازه يادش افتاد كه تاول پاي چپش خوب نشده است. آرام بار را روي زمين گذاشت نشست، پاي چپش را روي پاي راست گذاشت و با دست زخمش را بر انداز كرد و شروع كرد به درد دل با زخم. اگر اينبار را به سلامت به مقصد برسانم هم براي تو مرهم خوبي خواهم گرفت هم براي مونس و الهام و حميد غذايي تهيه خواهم كرد. براستي با شرافت زندگي كردن همين مصيبتها را هم دارد. روزي تاول پا، روزي زخم دست و درد كمر و هزار تا كوفت و زهر مار ديگر. نميدانم وقتي شانس را تقسيم ميكردند كجا خواب بودم و ماندم گير چه آدمهايي. بعد يك هفته ده بار بايد اين مسير را بروم و بيايم تا چندر غازي عايدم بشود. تازه اگربتوانم آن را با اين پاي چلاق ببرم.
آبي كه زير تاول پايش جمع شده بود رابا فشار دو انگشتش بيرون كشيد و به زحمت جورابش را پوشيد و بار را روي دوشش انداخت و به راهش ادامه داد. آرام مسير را ميپيمود. اطرافش مغازههاي رنگارنگ و جور واجور بودند و بوي غذاهاي غذاخوريها هوش از سرش ميپراند اما دل نميبست و به راهش ادامه ميداد. نصف راه را با همان زحمت آمده بود كه يك موتوري، با سرعت هر چه تمام به او بر خورد كرد، بارش كه بستههاي جوراب و پيراهن بود روي زمين پراكنده شد و قسمتي از آنها داخل چالهاي كه بر اثرآب باران جمع شده بود ريخت و سر و صورتش خوني شد. با زحمت مردم بلند شد و چند نفري جورابها و پيراهنها را جمع كردند و داخل كيسه ريختند. با خستگي زياد با خودش ميگفت انگار امروز روز من نيست. اين دومين حادثه بود. البته تاول پا كه حادثه نيست. صاحب موتور قبل از آنكه بفهمند كيست و مداركش را بگيرند از معركه گريخته بود. زانوي شلوارش پاره شده بود و حالا دردش در ناحيه پا و كمر دو چندان شده بود. براي او اين حادثه مهم نبود.
او به فكر سير كردن شكم زن و بچههايش بود. بار را كه به مقصد رساند با توپ و تشر صاحب مغازه كه جواني بيست و چند ساله بود روبهرو شد. او با عصبانيت رو به مرد بيچاره كرد و گفت: «مگه ديروز نشنيدي چي گفتم؟ اگه نميتوني بياي نيا من آدم زياد دارم واسه حمالي. اينم از وضع بار آوردنته.» مرد بيچاره به آرامي گفت: «قربان تصادف كردم.» صاحب مغازه گفت: «اينم يكي از فيلماته. تصادف كردم، تصادف كردم! پس جواب منو كي ميده؟ مشتري پريد رفت.» و با حالت تمسخرآميزي گفت: «نمونه كارا اينا بودن ميفهمي؟ كار عرضه و جنم ميخواد. بايد تا يك هفته بعد صبر كنم تا يكي مثل اون بياد. تو چرا حاليت نيست؟ دير اومدي. دير!» شاگرد صاحب مغازه مرد را به بيرون از مغازه هدايت كرد و به او گفت: «برو؛ برو! الان حالش خوب نيست بعد بيا، برو بعدن بيا.» مرد با همان وضعيت از كوچهها به سمت خانه راهي شد. زخمش گزگز ميكرد و گرسنه بود.