هيجان خميده بر قلب
شعري از ناتالي هندل
ترجمه: محسن عمادي
حس شب
زير چارچوب در ايستاديم
تو در يك سو
من در سوي ديگر
به مرزها عادت داشتيم
پاريس بود ساعت هفت
كافه دس استات اونيس
شب را حس كردم
و منتظر ماندم تا به من خوشآمد بگويي
نقشهام دور گردنم
از من پرسيدي آيا ما از يكجا آمدهايم
جايي است
مكان گمشده در گذشته
پرسيدي چه كسي پدرم را كشت؟
به من بگو چرا شبها
هر شب اينجا
آغاز ميشوند
و مرا به پرسه ميكشانند
در كوچهها قدم ميزنيم
ناشناس در حكاياتمان
به مترو ميرسيم
به سوي هم بر ميگرديم
ميخواهيم برگرديم
برگرديم به خاليا
درهمان كافهاي
كه نزديك تعطيل شدن است