• ۱۴۰۳ شنبه ۲۹ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4121 -
  • ۱۳۹۷ پنج شنبه ۷ تير

خيال‌هاي شكسته

محدثه واعظي‌پور

عماد و گلچهره نشسته بودند روي يك لنج قراضه كه از سال‌هاي جنگ توي اروند جا مانده بود. عماد پاهايش را كه از لنج آويزان بود تكان مي‌داد. نسيم مي‌پيچيد توي روسري ژرژت سرمه‌اي گلچهره. عماد پوتين سربازي را درآورد و گفت: «چه هوايي شده امروز» و انگشت‌هايش را خم و راست كرد. گلچهره با تعجب نگاهش كرد، عماد پابرهنه كمي روي عرشه راه رفت و بعد به دوردست خيره شد. جايي كه شهر را مي‌شد ديد. گلچهره همان‌طور كه نشسته بود، گفت: «همه جا يادم رفته. فقط اسما مونده تو ذهنم. نشوني كوت شيخ، چهل متري، محله آرش، كوي آريا از مغزم پريده.» عماد نزديكش شد و با مهرباني گفت: «دختر! مي‌دوني چقدر گذشته از اون روزا كه مي‌يومدم دنبالت تا بريم سينما حافظ فيلم ببينيم؟ ديگه فلكه دروازه اون شكلي نيست، ديگه تو سينما حافظ فيلم نشون نمي‌دن. همه چي عوض شده.» لحنش پر از حسرت بود اما سعي كرد صدايش موقع حرف زدن نلرزد. گلچهره بلند شد ايستاد و با بداخلاقي گفت: «تقصير توئه، كي گفت بيايم اروند؟ خب بريم خيابون نقدي. بريم دره. باشه؟» عماد روبه‌روي گلچهره ايستاد و روسري‌اش را كمي مرتب كرد. نگاهش كه به نگاه همسرش گره خورد، اشك توي چشم هر دو حلقه زد. گلچهره پيشقدم شد و دست عماد را گرفت. عماد دوباره برگشت به سمت شهر و گفت: «هر جا بريم آسمون همين رنگه.» گلچهره نگاه كرد به آب كه حركتي آرام و يكنواخت داشت. اطرافش پر از نخاله‌هاي جنگ بود. گفت: «نمي‌خوان اينا رو جمع كنن؟ حالم بد مي‌شه.» عماد گفت: «الان بي‌سيم مي‌زنم به شهردار، مي‌گم بهش.» و شروع كرد به نمايش تماس گرفتن با بي‌سيم: «الو الو شهرداري خرمشهر! عمو وصل مي‌كني به شهردار؟» عماد مكث كرد، يعني منتظر شنيدن صداي شهردار است. لبخند روي لب‌هاي گلچهره نشست. عماد گفت: «به به. سلام عليكم برادر شهردار خوبي؟ مي‌شه دستور بدين تا فردا ظهر هر چي نخاله است از توي اروند جمع شه؟» گلچهره گوشي خيالي را از دست عماد گرفت و گفت: «اگه اشكالي نداره، به جاي اين لنج يك بالن براي ما بفرستين مي‌خوايم باهاش بريم ماه‌عسل.» عماد خنديد. دوباره نشستند لبه لنج و به دوردست خيره شدند. گلچهره گفت: «يادته يه بار داشتي از پشت بوم با من حرف مي‌زدي، مرضيه خانم اومده بود پشت سرت، نگاهت مي‎‌كرد؟ من هي اشاره مي‌كردم و تو نمي‌فهميدي؟» عماد لبخند زد، چشم‌هايش هم مي‌خنديدند. با دست گوش خودش را گرفت و گفت: «مادرم گفت بچه تو هنوز دهنت بوي شير مي‌ده به دختر همسايه چي كار داري؟ مي‌خواي آبرومو ببري؟»

عماد گفت: «كاش اون روز كه عموت گفت بري خونه‌شون بموني، همونجا مونده بودي. دست عراقيا به كوي آريا نرسيد.» گلچهره گفت: «تكليف تو چي مي‌شد اون وقت؟» عماد جوابش را با مهرباني داد: «الان تكليف دوتايي‌مون خيلي روشنه؟ خيلي روبراهيم دختر؟» گلچهره مصمم گفت: «هر چي هست با هميم.» عماد با دست چراغ‌هاي روشن شهر را نشان داد و بحث را عوض كرد: «اونجا يك مركز خريد بزرگ ساختن. فردا بريم اونجا بگرديم.» گلچهره دست كرد توي شلوار ارتشي سبزرنگش و تسبيحي درآورد و روبه‌روي چشم‌هاي ميشي عماد گرفت. چشم‌هاي عماد برق زد و تسبيح را روي هوا قاپيد: «چه خوب كه سالم مونده. » گلچهره گفت: «اين رو شب آخر بهم دادي. يادته؟ انداختي گردنم و گفتي بهش آيت‌الكرسي خوندي.» عماد دقيق به دانه‌هاي تسبيح كهنه نگاه كرد. بعضي از دانه‌ها سياه بود، بعضي شكسته بود. نخ تسبيح در حال پاره شدن بود. عماد گفت: «نمي‌دوني اون روز چي سر من اومد. هر چي مي‌دويدم فكر مي‌كردم به هيچ جا نمي‌رسم. از مسجد جامع تا خيابون رودكي، از اونجا تا خيابون ميلاني. از اين سر شهر تا اون سر. ساعتم از دستم افتاده بود و نفهميده بودم. هر كسي يه چيزي مي‌گفت. زندگيم عين فيلم صامت بود، صداها به گوشم نمي‌رسيد. فقط تصوير مي‌ديدم. چند بار تركش از كنارم رد شد، اما من به دويدن ادامه دادم. وقتي رسيدم مسجد جامع ديگه غروب شده بود.» گلچهره گفت: «مثل الان. آسمان سرخ بود. من از دور تو رو ديدم. ديدم كه بي‌تاب توي جنازه‌ها مي‌گشتي و گريه مي‌كردي. آخرش فاطمه خانم صدات كرد و بردت توي حياط. من از پشت پنجره مي‌ديدمت كه نشستي كف مسجد و مچاله شدي توي خودت. صداي گريه تو مي‌شنيدم. » نخواست بگويد اين صدا هنوز توي گوشش مانده. هنوز تلخ‌ترين گريه عالم برايش صداي گريه عماد است، در يك غروب دلگير در مسجد جامع خرمشهر. مسجدي كه ديوارهاش سوراخ سوراخ بود از گلوله و خمپاره، اصلا شبيه مسجد نبود. پر از جنازه، پر از اسلحه، پر از مهمات، پر از مصدوم، پر از رزمنده. مردم شهر كه از جنگ پناه آورده بودند به خانه خدا مات و مبهوت نشسته بودند اين طرف و آن طرف.

عماد سطل آهني بزرگي كه يك گوشه لنج بود برداشت و طنابي به آن گره زد، طناب را انداخت توي اروند. كمي آب و گل پاشيد به صورتش. گلچهره با گوشه روسري گل‌ها را از صورت مرد جوان پاك كرد. گل روي موهاي فرفري عماد نشسته بود، گلچهره با احتياط موهاي عماد را تميز كرد. بعد چشمش افتاد به سطل آب كه تا از پايين بيايد بالا مدام تكان مي‌خورد و صدا مي‌كرد، گاهي مي‌خورد به ديواره لنج. صداي بمب و خمپاره برايش تداعي شد. صداي برخورد آهن با زمين. آهن با آجر، آهن با ماشين، آهن با گوشت و خون و خاطره. دلش بهم خورد. عماد گفت: «تو اگر درس مي‌خوندي دكتر مي‌شدي، هم شاگرد زرنگ بودي، هم مهربون و خانوم.» بعد يادش آمد وقتي گلچهره از مدرسه مي‌آمد سمت خانه، به هر زحمتي بود خودش را مي‌رساند جلوي مدرسه دخترانه، تمام مسير پشت سر گلچهره راه مي‌رفت مبادا پسرهايي كه با عينك‌هاي آفتابي جلوي مدرسه جمع مي‌شدند، دل گلچهره را ببرند. از توي سطل يك دمپايي درآورد و پرت كرد توي آب، دوباره سطل را انداخت پايين. گلچهره گفت: «ولي من دوست داشتم هنرپيشه بشم. مي‌رفتم تهران و فيلم بازي مي‌كردم. بعد برمي‌گشتم خرمشهر و به تو امضا مي‌دادم.» عماد فقط لبخند زد، چشم از رود برنداشت. گلچهره دلش نيامد او را اذيت كند، لحنش را عوض كرد: «آره، دكتري هم بد نيست.» عماد باز سطل را آورد بالا، دست كرد توي سطل و از لابلاي گل‌ها چند تكه سنگ برداشت و به دست گلچهره داد. گلچهره گفت: «فقط همينا مونده.» نفس عميقي كشيد و سعي كرد سنگ‌ها را تميز كند. عماد دوباره شروع كرد به قدم زدن روي عرشه، نزديك پله‌هايي كه مي‌رفت به طبقه پايين صندوق چوبي زردرنگ توجهش را جلب كرد، صندوقي كه گذر زمان نابودش نكرده بود، گلچهره را صدا كرد و با هم جعبه را آوردند وسط عرشه. هوا ديگر تاريك شده بود. اطرافشان ظلمات بود. با يك ميله قفل جعبه را شكستند و درش را باز كردند. داخل صندوق قوطي‌هاي تغيير شكل داده شده كنسرو بود. گلچهره گفت: «خب شام امشب آماده است. ميز رو بچين!» اما عماد دست بردار نبود، دلش نمي‌آمد جعبه را رها كند، فكر مي‌كرد حتما چيز باارزشي در آن پنهان شده. همانطور كه كنسروها را روي عرشه مي‌ريخت، دستش خورد به جعبه‌اي كه ته صندوق بزرگ جا خوش كرده بود. با احتياط آن را بيرون آورد. رويه چرم جعبه كمي كهنه شده بود و حروف لاتين روي آن قابل خواندن نبود. جعبه را آرام باز كرد، مجموعه‌اي از قاشق و چنگال بود. همه سالم و درخشان. انگار نه انگار كه سي و هشت سال از جنگ گذشته. انگار نه انگار كه لنج بيچاره سال‌هاست توي گل و لاي اروند گير كرده و كسي بهش نگاه هم نمي‌اندازد. گلچهره گفت: «عتيقه است؟» عماد در حالي كه دنبال نشانه و مارك روي دسته قاشق چنگال‌ها مي‌گشت، گفت: «نمي‌دونم. ولي قشنگن.» نيم ساعت بعد، هر دو دراز كشيده بودند كف عرشه، ماه بالا آمده بود. دور تا دورشان قاشق و چنگال چيده شده بود، به شكل دايره. آنها در مركز دايره خوابيده و به آسمان خيره شده بودند. عماد گفت: «وقتي تير خوردم، صورتم به آسمون بود، خورشيد رو هيچ‌وقت اينقدر گرم نديده بودم. تشنه بودم، لبام خشك بود و پاهام خسته. فقط مي‌خواستم بخوابم. چشمامو بستم، وقتي بازشون كردم، دستم توي دستاي تو بود. بعد از هفت ماه دوري اين بهترين هديه جنگ بود بهم.» عماد به سمت گلچهره برگشت. اشك از گونه‌هاي دختر سرازير شد. گلچهره توي دلش گفت كاش اين طور نشده بود. از دور صداي اتومبيل و موسيقي آمد، عماد و گلچهره ايستادند تا ببينند چه خبر شده. چند پسر جوان از ماشين پياده شدند و با دست لنج را به‌هم نشان دادند. مسافر بودند، ظاهر و لهجه‌شان شبيه بچه‌هاي جنوب نبود، ايستادند كنار اروند و پشت به لنج چند عكس گرفتند، يكي‌شان گفت: «اين جا تاريكه هيچي معلوم نيستا.» عماد از جيبش يك چراغ قوه درآورد و نور را گرفت سمت آنها، پسرها با تعجب به لنج نگاه كردند. چيزي معلوم نبود، اما از نقطه‌اي نور مي‌زد به صورت‌شان. يكي كه دوربين دستش بود كمي ترسيده و مضطرب گفت: «كسي توي اين لنجه؟ به نظر مي‌ياد داره مي‌افته توي آب. يه وري شده. اون نور چيه؟» ديگري كه موهاي بلندش را پشت سر بسته بود گفت: «هيچ كس نمي‌تونه بره توي اون لنج وسط اروند. خيالت راحت. عكستو بنداز.»

 


دوستاني كه مايل به انتشار داستان و شعر اعم از ترجمه يا تاليف هستند مي‌توانند آثار خود را از طريق ايميل
rasool_abadian1346@yahoo.com يا از طريق كانال تلگرامي rasool_abadian @ ارسال كنند.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون