ايستاده در پياده رو
شعري از مريم سليميفر
ديدمش
از سفري دراز
خالي حفرههاي پاي چشمهاش،
ايستاده در پيادهرو
سراپا دست و گوش و
لبخند كه ميزد
پاهاي عابران را
افسون جاندار صدا
به خود فرا ميخواند
به فاصله چند قدم
خطوط مرز اندام
از تودههاي
در هم تنيده شب
عيان ميشد و رنگ،
رنگ فشرده در خود
از چاك كناره لباسها
و گوشههاي پژمرده
چكه ميكرد
شبي مجلل بود
و سهم گنجشكها ميان چراغها محفوظ
و سهم خندهها محفوظ
و پشت سرهاي نحيف
سرهاي عقبرفته
سرهاي نوسانگر
با تكههاي شفاف زمان
ايستاده در حد فاصل شتابها
رطوبتي جانبخش نفس ميزد
دستم بلند شد به صدا
از لاي انگشتهام سُر ميخورد
و انگشتهاي آشنا
بگوييد هوا را
هوا را چگونه اينطور...
ميرسد سكوت
سكوت
صداي كفزدن
—سلام
—سلام!