بازي مجازي در عصر تعطيل
اهالي توييتر فارسي وقتي از خبرها خسته ميشوند، بازيهاي مجازي راه مياندازند. در تعطيلات آخر هفته و بعد از توجه لازم و كافي به هشتگ «ثامنالحجج» و هديههاي ميلياردي اين موسسه به دو مجري و چهره معروف، اهالي توييتر فارسي سراغ هشتگ «اعتراف_احمقانه» رفتند و از كارهاي عجيب و غريبي گفتند كه در زندگي انجام دادهاند. آنچه ميخوانيد مجموعهاي از اين اعترافهاست كه در هشتگ «اعتراف_احمقانه» ديده شده است:
«كلاس دوم لواشك ميخريدم و تو مدرسه نصف قيمت ميفروختم و فكر ميكردم سود كردم»، «فكر ميكردم براي كنكور هرچي بيشتر درس بخوني تو دانشگاه راحتتري و ديگه لازم نيست درس بخوني»، «با بچههاي محلهمون سوار دوچرخه شديم و با شمشير پلاستيكي به كوچه بغلي حمله كرديم. يكيشون رو گرفتيم و با طناب بستيم تو انباري ما. تا شب زنداني بود. مامانش اومد آزادش كرد»، «بچه بودم زدم يه ليوان شكوندم، انقدر ترسيدم باقي ليوانها رو هم شكوندم و گفتم زلزله اومده»، «تو 32 سالگي هنوز به اين فكر ميكنم كه يه روزي بازيكن استقلال ميشم»، «بچه بودم فكر ميكردم بايد كتابها رو از اول ابتدايي تا كنكور نگه دارم، تو دانشگاه لازمم ميشه»، «در عنفوان بلوغ عاشق يه پسري شدم كه يه روز مقابل چشمش با اسكيت خوردم زمين. دستم قلوهكن شد. تكيه زده بود به چارچوب در مغازه باباش. اومد جلو و گفت الان از همينجا شروع ميكني به گنديدن و خيلي زود ميميري»، «5 سالم بود، با خواهرم همديگه رو بغل ميكرديم و سيخ جيگر رو ميزدم تو پريز. برق ميگرفتمون، ميخنديديم. شانس آورديم چون روي سنگ پله برق از ما رد ميشد و نميمرديم»، «آهنگهايي كه بقيه گوش ميدن رو مسخره ميكنم، بعد خودم تو تنهايي گوش ميدم»، «بچه بودم مينشستم رو اپن آشپزخونه و با متر خياطي مامانم ماهيگيري ميكردم»، «بچه بودم فكر ميكردم بوقلمون رو پرورش ميدن تا از پرش قلم درست كنن»، «چند سال پيش جوجه رنگي بيچاره رو از پشتبوم پرت كردم پايين تا پرواز ياد بگيره. البته جسمش هرگز پرواز رو ياد نگرفت، اما روحش پرواز كرد»، «هروقت تو خونه تنها هستم، منتظرم در اتاق رو كه باز كردم، يه نفر با اسلحه تو آشپزخونه منتظرم باشه»، «به خاطر كارت و تيلهبازي و جرزني، با آجر زدم تو سر پسر همسايهمون، سرش شكست»، «بچه بودم از يه دختري خوشم مياومد، هروقت از كوچهمون رد ميشد، توپ رو ميانداختم بالا و برگردون ميزدم. هميشه آرنجم زخمي بود»، «اومديم تهران و رفتيم خونه دخترداييم. سرصبح رفتم ورزش، برگشتم يادم نبود واحدشون چند بود. زنگ زدم به مامانم گفتم از دختردايي بپرسه واحدشون چنده. در حالي كه ميتونستم به مامانم بگم در رو باز كنه»، «يه زماني تلاش ميكردم اشيا رو با چشمم تكون بدم» و «بچه بودم پليس بهم گفت برو خونه، اينجا نباش. با چشم گريون رفتم خونه و به مامانم گفتم الان پرونده دارم؟».