• ۱۴۰۳ شنبه ۳ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4211 -
  • ۱۳۹۷ پنج شنبه ۲۶ مهر

آن ماجرا

كامبيز نوروزي

همه‌چيز از همان ماجرا شروع شده بود. چند وقتي مي‌شد كه حالش خوش نبود. خوش نبود؛ نه اينكه درد و مرضي در كار باشد. حالش ناسور بود. كارهايي را كه بايد مي‌كرد، مي‌كرد. مي‌رفت. مي‌آمد. به كار مي‌رسيد. به زندگي مي‌رسيد. اما كار و زندگي برايش طوري شده بود كه انگار كه مشق شب. شبيه كسي شده بود كه يك سربالايي تند را مدام مي‌رود و مي‌رود و مي‌رود و چشم‌هايش به دنبال صخره‌اي، تخته سنگي، پله‌اي، چيزي است كه بنشيند و نفسي تازه كند و نمي‌يابد و نفس مي‌زند و مي‌رود. هر جا كه بود چنان مي‌كرد كه ديده نشود يا كمتر ديده شود. ولي خب! ديده مي‌شد. كسي نبود كه ديده نشود يا نشود ديدش. خيلي زور مي‌زد كه خودش را عادي و خوش نشان دهد.خيلي‌ها نمي‌فهميدند چه خبر است. اما من مي‌فهميدم يك چيزي هست. چند نفري كه او را خوب مي‌شناختند چيزكي مي‌فهميدند از اينكه حالش خوش نيست. آن نيست كه پيش‌تر بود. تا آنكه يك روز آن خبر آمد. باورش سخت بود. با چيزي كه او بود نمي‌ساخت اين خبر. نمي‌توانستم باور كنم. اما راست بود گويا .همه‌ چيز از همان قصه شكسته آب مي‌خورد. مگر مي‌شد او و چنين قصه‌اي؟ مبهوت ماندم. طاقت نياوردم. چند روز گذشت. رفتم به ديدنش. روبه‌رويش نشستم. دو، سه جمله‌اي گفتم و راست رفتم سراغ اصل موضوع. نمي‌توانستم چيزي از شنيده‌هايم بگويم و بگويم تو چرا؟ فقط پرسيدم راست است اين خبر؟ نگاهم كرد. در ليوان قهوه آب‌جوش ريخت. صورتش در بخار آب محو شد. دست به سينه و فشرده در صندلي فرو رفت. به گوشه‌اي از سقف خيره شد. بي آنكه نگاهم كند، به زمزمه گفت چيزهايي هست كه دست خود آدم نيست. مثل يك اتفاق، مي‌افتد و مي‌بردت. چشمانش را به طرفم برگرداند. در چشم‌هايم خيره شد. يكباره گفت خوبي؟ گفتم آره، خوبم. درنگي كرد. با صدايي گرفته و شكسته گفت نگهش‌دار. نگهش‌دار.

بيرون كه آمدم، با حال و عالمي كه در او ديدم، ترديد كردم كه واقعا حال او خوب است يا من؟

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون