سرانجام كار
حسن لطفي
شانزدهم مهرماه امسال مرد بزرگي رخُ در نقاب خاك كشيد كه اگر چه سنش در آستانه يكصد سالگي بود، براي داناي فرهيخته و سخاوتمندي چون او عمري اندك بود. چرا كه اگر يك قرن را رد كرده بود ميتوانست همچون گذشته بر علم و دانايي بسياري از كسانِ دلبسته فرهنگ و ادبيات ايران بيفزايد و رفتار و گفتارش الگويي براي زيست پاك باشد. كاري كه براي او اغلب اوقات فراتر از كتابهايي ميرفت كه او در سالهاي مختلف زندگيش نوشته بود. خودش فرهنگ غني و ارزشمند گويايي بود كه عصرهاي چهارشنبه به سخن در ميآمد و بخشي از آنچه در حافظه و سينه داشت به ميهمانان منزلش باز ميگفت. ميهماناني كه در ميانشان از شاعر جوانِ تشنه آموختن تا دكتراي ادبياتِ استاد دانشگاه كم نبود.همه آنها به مرور دريافته بودند بزرگ مردي كه در بيست و چهارسالگي دكتراي ادبيات گرفته، در تكميل لغت نامه گرانسنگ دهخدا با علامه دهخدا و دكتر محمد معين همكاري كرده، چيزي از غرور و نخوت نميداند. ميهمان برايش آنقدر ارزش دارد كه در كهنسالي نيز مجال پذيرايي آنها را به ديگران واگذار نميكند. در مقابل استاد شما چرا، بگذاريد من پذيرايي كنم طوري برخورد ميكرد كه طرف ميفهميد در اين مورد كمكي از دستش بر نميآيد. البته در مورد مباحث علمي با كسي تعارف نداشت. تا در مورد مسالهاي خودش به يقين نميرسيد موضوع برايش قطعيت پيدا نميكرد. از گوينده مستندات ميخواست. از مقايسه دو نسل با يكديگر پرهيز ميكرد و ديگران را پرهيز ميداد. بدرستي ميگفت هر نسل از شاعران و نويسندگان مربوط به زمانه خودند . حافظه قويي داشت و گذر ايام نتوانسته بود دانستههاش را زير گرد فراموشي پنهان كند. ظاهر آراسته و پيراستهاش را هميشه حفظ ميكرد. از دوربين و بزرگداشت گريزان بود. هر باري هم كه تن به مصاحبه يا نوشتن درباره خود ميداد ميتوانستي قدرشناسي، ارادت به ميهمن و بزرگانش، ياد اساتيد، نكتهسنجي و ريزبيني را در گفتهها و نوشتههاش سراغ بگيري. اينها همه آن چيزي نبود كه مراجعهكنندگان به پلاك پنجاه در كوچه سي واقع در خيابان شهيد بابايي (دانشگاه) شهر قزوين در آن آموختند. خانهاي كه از زمان بازگشت زندهياد استاد محمد دبيرسياقي به زادگاهش، تا زمان عبورش از آستانه براي ورود به دنياي ديگر محل مناسبي براي يادگيري بود. البته به رسم معمول زمانه، بسياري از كساني كه از آن كوچه و آن شهر ميگذشتند هيچوقت نفهميدند چه گوهري در يكي از خانه هاش پنهان است. اگر ميدانستند روز تشيع پيكرش در اولين خيابان ايران (خيابان سپه قزوين) راه بندان ميشد. البته نبايد ناشكر بود. در بين كساني كه زير تابوتش را گرفتند و در پيش روان بودند، افراد داناي سخاوتمند كم نبود. كساني كه دانايي و سخاوت را از زندهياد استاد محمد دبيرسياقي آموختهاند.