روز چهارم
شرمين نادري
گمانم توي سراشيبي وليعصر، نزديك بيمارستان مهرگان يك دفعه حس ميكنم، كسي دارد تعقيبم ميكند، قدبلند و پيراست و عجيب و غريب لباس پوشيده و انگار دارد با خودش حرف ميزند. قدمهايم را تند ميكنم و از خيابان ميگذرم، جرات ندارم برگردم و نگاهش كنم، اما ميدانم پشت سر من از خيابان رد شده، با آن مانتوي طوسي چروك و روسري سياهي كه پيچيده دور گردنش و من را ياد لباس پوشيدن آدمهاي دهه 60 مياندازد.
بعد اما اتوبوس شركت واحد، عين ديواري بين ما فاصله مياندازد، پيرزن ميماند و من ميدوم سمت دري كه باز شده و خيال ميكنم فرار كردهام.
اتوبوس اما شلوغ و پر از سرصدا و بوي ساندويچ كالباس است و بيشتر به زنداني متحرك شبيه است، يكي به سختي پنجرهاي را باز كرده و يكي دارد بلندبلند به عالم وآدم غر ميزند.
صداي زنگ گوشيام كه ميآيد، خيال ميكنم ديگر نجات پيدا كردهام، يكي هست كه برايش تعريف كنم كه در حال راه رفتن هر روزه گير يك پيرزن ديوانه افتاده بودم و حالا پناه بردهام به اتوبوسي شلوغ، بعد اما صداي ديگري توي اتوبوس ميپرد از جايي و مثل سنگي به صورتم ميخورد.
خودش است، نميدانم كي و چطور سوار شده، توي قسمت مردانه اتوبوس پشت ميلهها ايستاده و جيغ ميزند، صدايش را ميشنوم كه ميگويد باز با كي حرف ميزني، شوهر من را تو بردي، بدبختم كردي، همين شماها ما را
بدبخت كرديد.
بعد اما همه آدمهاي اتوبوس برميگردند و به قيافه هاج و واج من نگاهم ميكنند، دوستم بيخبر از همه جا از توي گوشي ميپرسد چي شده و من فقط به هردوشان جواب ميدهم، اشتباه گرفتي خانم كه اولي فرياد ميزند اين دفعه خودم ميكشمت.
نميايستم كه از خودم دفاع كنم، از بين جمعيت خودم را ميرسانم به جلوي اتوبوس، آدمها با دهن باز و نگاههاي جستوجوگر دنبالم ميكنند و راننده بيهيچ حرفي سر خيابان فاطمي، در اتوبوس را باز ميكند و من هم همانجا بيرون ميپرم، اتوبوس بعدي هم پشت سر اين يكي، در را باز ميكند و راهم ميدهد.
سوار ميشوم و برميگردم و ميبينم پيرزن هم پشت سرم از اتوبوس بيرون دويده و دارد وارد قسمت مردانه ميشود، معطل نميكنم، دوتا پا دارم، دوتا ديگر هم قرض ميكنم و دوباره پياده ميشوم و ميدوم به سمت پيادهروي سرفاطمي و توي شلوغي پيادهرو، در يك مغازه را باز ميكنم و وارد ميشوم.
از شيشه مغازه ميتوانم ببينمش كه با لبخند عجيبي دارد ميرود سمت جايي كه خيال ميكند ايستادهام تا بگيردم، اما من مثل گنجشكي ترسان از دست آن گربه پير عجيب
فرار كردهام.
مغازهدار ميپرسد خوبيد خانم كه جواب ميدهم گمانم و بعد صبر ميكنم كه اتوبوس قرمز و پيرزن و آدمهاي ديگرش از جلوي مغازه رد شوند و بعد در مغازه را باز ميكنم و به سمت ميدان فاطمي ميروم، قلبم ديوانهوار ميزند، حتي تندتر از وقتي كه بيخستگي راه ميروم و ميخواهم كه هوا و زمين و پاييز و همه چيز را توي سينهام فرو ببرم.
بعد اما سر ميدان بين شلوغي آدمها ميايستم و به آسمان نگاه ميكنم، كمي ابر دارد و شايد بخواهد ببارد و زن كه از اتوبوس پياده شود، احتمالا خيس ميشود.