ايدئولوژيهاي خندهستيز
سيد حسن اسلامياردكاني
بعد از انقلاب فكر كنم، سال 60 بود و شور موضعگيريهاي سياسي و بحثهاي ايدئولوژيك. در اين فضا با نوجوان ماركسيستي آشنا شدم كه خيلي آتشش تند بود و ساعتها با هم بحث ميكرديم. روزي در ميانه بحث، لطيفهاي نقل كردم و جمله بيربطي به بحث گفتم كه الان واقعا يادم نيست چه بود. خشگمين شد و عكسالعمل تندي نشان داد. گفتم كه من قصد بدي نداشتم و فقط شوخي كردم. خيلي جدي برگشت و گفت: «ما در حال جنگ طبقاتي هستيم و جنگ طبقاتي شوخيبردار نيست.» مانده بودم كه چه بگويم. اين جمله را مايه شوخي ديگري كنم يا بحث را ادامه بدهم. طنين اين جمله هنوز در گوشم صدا ميكند. كمي كه گذشت خيلي به اين جمله فكر كردم و متحير شدم يك انديشه و ايدئولوژي چگونه ميتواند اين گونه حتي روحيه خنديدن يا ظرفيت فهم و ادراك يك لطيفه را از انسان بگيرد. اما بعدها كه بيشتر با حوادث قرن بيستم و ماجراهايي چون حاكميت پلپوت و خمرهاي سرخ آشنا شدم، ديدم كه آن نوجوان خيلي هم بيربط نميگفت. بيربطي در آن ايدئولوژي است كه خنده را در دل ميخشكاند و «بر لب جراحي ميكند». ستيز با خنده و شادماني، لزوما نه ديني است و نه دينستيزانه. هم دينستيزاني بودند كه با خندهرويي مشكل داشتند و هم دينداران. رمان نام گل سرخ امبرتو اكو، داستان ديري را در قرن چهاردهم روايت ميكند كه در آن جنايات پياپي و هولناكي رخ ميدهد. سرانجام با كوشش ويليام اهل باسكرويل، قاتل شناسايي ميشود. او راهب نابينايي است كه كتابدار دير هم هست. اما انگيزه قتلهاي پياپي او آن است كه نميخواهد كتابي كه در دير است به دست ديگران بيفتد و خوانده شود. اين كتاب بخش دوم كتاب و گمشده درباره پوئتيك ارسطوست كه در آن از كمدي و فضيلت خنده سخن ميگويد. اين راهب خنده را عملي شيطاني ميداند و به همين دليل قتلهاي فجيعي مرتكب ميشود و دست آخر خودش و كتابخانه را نيز به آتش ميكشد.