• ۱۴۰۳ چهارشنبه ۱۲ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 3209 -
  • ۱۳۹۳ پنج شنبه ۲۸ اسفند

خاطرات گذشت سال‌ها

  پرستو بهرامي‌راد/  من دو سال بعد پايان جنگ به دنيا آمدم و در واقع يك نسل چهارمي محسوب مي‌شوم. از جنگ تصور درستي نداشتم ولي به مرور به دليل شرايط با جنگ و مسائل آن آشنا شدم. نخستين بار كه توانستم تمام حروف الفبا را بخوانم، فهميدم كوچه‌اي كه خانه مادربزرگ در آن واقع بود به نام دايي محمود است. هربار كه از سر كوچه مي‌گذشتم بارها اسم كوچه را مي‌خواندم البته كلي هم به دوستانم پز مي‌دادم كه اسم يك كوچه به نام دايي من است. هنوز آن موقع‌ها با تمام زواياي اين موضوع درگير نشده بودم و دايي محمود برايم در حد يك نام براي يك كوچه بود و مزاري كه گاهي با مادرم مي‌رفتم. من عاشق قصه‌هاي مادربزرگ بودم وقتي موقع خواب نيمروزي مي‌شد با كلي خواهش مادربزرگ را به گفتن قصه مجبور مي‌كردم و مادربزرگ هربار قبل شروع داستان مي‌گفت كه هميشه محمود و مادرت هم موقع خواب نيمروزي حتما بايد قصه مي‌شنيدن. بزرگ‌تر كه شدم با كمي دقت متوجه شدم كه مادربزرگ در تمام روز بارها و بارها ياد پسري كه از دست داده بود، مي‌كرد. مادربزرگ تنها زندگي مي‌كرد و همدمش بيشتر وقت‌ها راديو و تلويزيون بود. هميشه وقتي تلويزيون رزمنده‌ها را نشان مي‌داد، جلوي تلويزيون مي‌رفت تا آنها را خوب ببيند و مي‌گفت كه شايد اين‌بار محمود من را نشان دهد. همين‌طور كه زمان مي‌گذشت و سنم بالاتر مي‌رفت بيشتر با چشمان منتظر مادربزرگ آشنا مي‌شدم تا جايي كه يك روز از مادرم راجع به اين انتظار پرسيدم و او گفت چون دايي محمود را وقتي آوردن فقط از او چند استخوان باقي مانده بود. مادربزرگ هميشه اين احتمال را مي‌دهد كه ممكن است اشتباه شده باشد و روزي دايي برگردد. اين انتظار حتي بعد از گذشت 25 سال ذره‌اي در چشمان مادربزرگ كم نشد و هميشه با مرور خاطرات گذشته سعي مي‌كرد كه ما دايي محمود را فراموش نكنيم. تا شبي كه از بيمارستان با مادرم تماس گرفتند و گفتند كه مادربزرگ ديگر در بين ما نيست. من و مادرم شبانه خود را بر بالين مادربزرگ رسانديم تا شبانه با او خداحافظي كنيم. من در راه و حتي قبل اينكه مادربزرگ را ببينم بسيار بي‌تابي مي‌كردم ولي زماني كه او را ديدم متوجه آرامش در صورت مادربزرگ و تازه متوجه شدم كه مادربزرگ ديگر منتظر نيست و امشب بعد سال‌ها اين انتظار به پايان رسيده و من مي‌توانستم حتي لبخندي را بر لبان مادربزرگ ببينم.  اين نوشته ناچيز را به مادربزرگي تقديم مي‌كنم كه عشق و صبر و ايمان را به من آموخت. 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون