• ۱۴۰۳ چهارشنبه ۱۲ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 3209 -
  • ۱۳۹۳ پنج شنبه ۲۸ اسفند

كافه‌نشيني

 گردآفريد دهقاني/ دخترك همين‌طور كه انگشتش رو كرده بود توي كاسه خامه و مزمزه مي‌كرد مامانشو صدا كرد. گفت آماده شده. زهرا خانم تو سالن سولاريوم دو تا ميز كوچك اجاره كرده براي مشتري‌هاي سولاريوم، يه كافه‌طوري هم راه انداخته كه هم كارشون رو انجام مي‌دن هم چيزي مي‌خورن. دخترك جلوي آينه خودش رو نگاهي مي‌كنه، شالش رو مرتب مي‌كنه از دور براي زهرا خانم ماچ مي‌فرسته و ناپديد مي‌شه. از زهرا خانم مي‌پرسم كجا رفت؟ 
- كافه
-عه شما كه خودتون چيزاي به اين خوشمزگي درست مي‌كنيد و كافه داريد بعد دخترتون ميره كافه؟
- اينا كه نميرن كافه قهوه يا به قول شما خوراكي خوشمزه بخورن. همشون تو خونه‌هاشون ماماناشون اين چيزا رو بلدن، مي‌خوان با هم باشن. كجا رو دارن برن دور هم؟
با نامزدم از خريد شب عيد برمي‌گرديم، سر پل تجريش انگار شلوغ شده باشه، از نامزدم مي‌پرسم چي شده؟ مي‌گه حتما همايشي چيزي هست. جلوتر كه مي‌ريم بوي عطر و قهوه تلخ پيچيده به هم. دخترهاي خوشگل، پسرهاي با هيكلاي ورزشي كه تازه پشت لبشون سبز شده، منتظرن تا جا خالي بشه و برن توي كافه. رد كه مي‌شيم به نامزدم مي‌گم: يعني اين نسل جديد مي‌تونن از پس زندگيشون بر بيان؟ با تعجب نگام مي‌كنه: چرا نتونن؟ بهتر از ما، حتي شادتر. 
ميدون انقلاب تا دانشگاه تهران رو كه پياده قدم مي‌زنم حداقل شش هفت تا كافه هست. يكي رو انتخاب مي‌كنم. نزديك‌ترين ميز به در ورودي دختر جواني نشسته. جواب لبخندم رو كه مي‌ده يعني اجازه دارم سر صحبت رو باهاش باز كنم. مريم سال دوم رشته ادبيات نمايشيه. تقريبا دو سال گذشته رو هر روز بعد از كلاسا مياد اينجا. مي‌گه اينجا برام اوقات فراغت زنانه محسوب ميشه يعني هم‌صحبتي با دوستم ستاره و هم‌اينكه در عين حال كه حريم شخصي‌ام حفظ مي‌شه، احساس امنيت مي‌كنم و دور از هياهوي خيابان و كلاس مي‌تونم شخصيت‌هاي داستان‌هامو بسازم و خيال‌پردازي كنم. در عين حال كه ديده نمي‌شم، مي‌تونم ساعت‌ها جامعه رو ببينم. آخه مي‌دوني تهران با همين كافه‌هاش معني پيدا كرده. 
دم غروب با دوستم دارم توي پياده‌رو تنگ و پردست‌انداز وليعصر قدم مي‌زنم كه دلم بدجور هوس چايي مي‌كنه. يه قهوه‌خونه زير امامزاده هست كه هميشه ديدم چايي دم‌كرده رو توي استكان‌هاي كوچك قديمي مي‌ده به مشترياش. به دوستم مي‌گم بريم اينجا يه قهوه بخوريم؟ مي‌ريم. قهوه‌چي مي‌پرسه دنبال كسي اومدين؟ مي‌گم نه، مي‌شه يه چايي بخوريم اينجا؟ من من مي‌كنه و مي‌گه بفرماييد، اما سريع ميره تو آشپزخونه. چند دقيقه بعدش مردي كه به نظر مي‌رسه صاحب قهوه خونه ‌است مي‌آد تو سالن طوري كه همه بشنون مي‌گه مهمون خانم داريم، حواستون به چشم و چارتون باشه. همين‌طور كه عكساي اينستاگرام رو از موبايلم چك مي‌كنم با خودم فكر مي‌كنم راستي بالاخره ما تو كدوم دوره از تاريخيم؟ عصر مدرنيته يا زندگي به سبك قاجار؟

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون