آيا براي خودت هم زندگي كردهاي؟
زن كنار يكي از بچههاش نشسته و در كنار اون مادر مرد نشسته تو رديف كناري مرد نشسته با پسر دوازده سيزده سالهاي كه به نظر مياد بچه بزرگتر اين زوج هست. هواپيما سرده و پتوهاي قسمت اكونومي تموم شده، مرد كه موبايلش با بازي كندي كرش دستشه بدون نگاه به زن ميگه: سرد شد بيخود كاپشنم رو دادم تو بار، زن ميگه: من بهت گفتم و بلند ميشه، مهماندار مياد نزديك و ميگه: خانم لطفا بشينيد الان تيكآف ميكنيم، زن در حالي كه پالتوي روي لباسش را درميآورد ميگويد: چشم همين الان ببخشيد. مينشيند و قبل نشستن پالتويش را روي مرد مياندازد، مرد نگاهي به او ميكند و موبايش را از زير پالتو بيرون ميكشد به بازياش ادامه ميدهد، و سكوت طولاني ميماسد بينشان. موقع ناهار ميشود مهماندار ميپرسد چي ميل داريد بيف استراگانف يا قورمه سبزي، زن با ترديد انگار سختترين سوال فلسفي دنيا را از او پرسيده باشند به چشمهاي مرد با خواهش نگاه ميكند، مرد نجاتش ميدهد و به مهماندار ميگويد: كل اين رديف و بغلي قورمه سبزي لطفا. غذا در سكوت خورده ميشود. زن قبل خوردن غذايش به پسر كوچك و مادر شوهرش كمك ميكند تا ظرفهاي غذايشان را باز كنند. مرد و پسر بزرگتر زودتر غذا را تمام ميكنند، مرد ميز جلويش را جمع ميكند و ظرفهاي غذا را جلوي زن ميگذارد كه زودتر غذايش را تمام كرده، مرد دوباره بازي ميكند. پسر بزرگتر هم آيپدي را ميگذارد جلويش و با هيجان مشغول گل زدن در زمين مجازي فوتبال ميشود، يكساعتي طول ميكشد تا مهماندارها برگردند و زن تمام اين يك ساعت مثل مجسمه خشك شده ميماند. موقع پياده شدن از هواپيما اغلب ساكهاي دستي را به دست ميگيرد و دست پسر كوچكترش را، يك لحظه چشم در چشم ميشويم، دوست دارم بپرسم: آيا هرگز براي خودت زندگي كردهاي؟!