• ۱۴۰۳ شنبه ۲۹ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 3113 -
  • ۱۳۹۳ شنبه ۱ آذر

اخلاق، در نسبت با «ديگري» معنا مي‌يابد

محمدرضا بهشتي

فلسفه اخلاق وقتي معنا مي‌يابد كه نسبت با ديگري به نحوي باشد كه ديگري نه به عنوان موجودي در تقابل با ما و محدود‌كننده ما باشد بلكه ما او را به عنوان خود ببينيم

متاسفانه جايگاه «فلسفه اخلاق» به لحاظ فهمي كه در مناسبات انسان‌ها و جوامع با يكديگر دارند، در جهان امروزي بسيار كمرنگ است و اين مساله در كشور ما بيشتر نمود پيدا كرده است. فلسفه وقتي پرسش‌هايش جدي مي‌شود و انديشه‌ها در آن فعال مي‌شود، پاسخ‌هايش نيز اهميت بيشتري مي‌يابد كه اين مساله از زندگي برمي‌خيزد و به زندگي بازمي‌گردد. اگر ما نقطه عزيمت خود را در يك مساله مبتلا به فرد و جامعه در زندگي در نظر بگيريم و به‌گونه‌يي حركت كنيم كه به نقطه عزيمت‌مان دوباره برنگرديم با مشكل مواجه مي‌شويم. جا دارد در اينجا به مفهوم اخلاق در تاريخ فلسفه اشاره كنم. بحث حكمت يا سوفيا در تقسيم‌بندي كه در دوره يونان باستان ارايه مي‌شد به سه شاخه دانايي نظري، فلسفه عملي و دانش صناعي تقسيم شده است. دانايي نظري برترين دانش‌ها بود و فلسفه عملي يا حكمت عملي نيز به دانايي عملي‌اي كه در رابطه فرد با ديگري در حوزه اخلاق مطرح مي‌شد برمي‌گشت. اما دسته سوم در سده‌هاي اخير آنچنان نحيف شده بود كه از تقسيم‌بندي خارج شد و آن دانش فنايي بود. در بين اين سه دسته دانش عملي و فلسفه اخلاق بيشتر مورد توجه بوده است و همواره بين دانش عملي و فلسفه اخلاق پيوند وجود داشته است. براي نخستين‌بار در سنت فلسفي مساله «غير» يا «ديگري» توسط افلاطون مطرح شد. افلاطون در محاورات متاخرش به اين مساله توجه كرده است. او در محاوره سوفيست خود به سراغ تعريف سوفيست مي‌رود همانطور كه مي‌دانيد فيلوسوفيا به معني دوستدار دانايي يا تلاش براي از آن خود كردن دانايي است اين بحث در آن زمان در مقابل كساني مطرح شد كه فكر مي‌كردند دانايي را دارند و آن را مي‌توانند در اختيار ديگران قرار بدهند و از اين طريق پاداشي را هم دريافت كنند. در برابر اين افراد انديشه فيلوسوفيايي مي‌گفت دانايي به تملك افراد در نمي‌آيد مگر اينكه كسي ادعاي خدايي بكند. بنابراين كسي دانايي را ندارد كه بتواند آن را در اختيار ديگران قرار دهد و از اين طريق پولي هم دريافت كند. اين گروه سوفيست‌ها را افرادي مي‌دانستند كه مي‌خواهند بر سر مردم كلاه بگذارند. سوفيست‌ها معتقدند گزاره غير صادقانه نداريم. و اگر كسي يك گزاره مانند معدوم يا ناموجود است، را مطرح كند از ديدگاه آنها تناقضي نگفته است. اما افلاطون مي‌گويد اين گزاره در حالتي درست است كه اين عدم را، عدم ملكه در نظر بگيريم. ارسطو چهره بعدي است كه درباره ديگري سخن مي‌گويد. او معتقد است چيزي خودش است و غيرچيزهاي ديگر و وحدت غير به هر موجودي تعلق مي‌گيرد. اما در انديشه افلوطين كار تفكيك بين همان و غير است، آنچه وجود دارد در اينجا احد ناميده مي‌شود و در آن غيريت راه ندارد اما تمام چيزهايي كه در مراحل بعدي قرار مي‌گيرند غير‌احديت هستند. مساله «ديگري» از عصر جديد نمودي ديگر يافت. در اين دوره انديشمندان مانند فيخته و هگل به اين مساله پرداخته‌اند. نزد فيخته مساله ديگري بدين گونه است كه من بايد خودش، خودش را تثبيت و وضع كند و بعد ديگري را وضع كند. هگل نيز اين مساله را درباره روح مطرح مي‌كند نقشي كه مفهوم غير در همه اينها دارد اين است كه غير، احدي است كه بيرون از من معنا مي‌يابد و من با غير محدود مي‌شود. هگل درباره آزادي مي‌گويد آزادي بدون حد معنا ندارد. همچنين هگل درباره داستان عشق نيز بيان مي‌كند معشوق در داستان عشق حد و غير است اما در عين حال عاشق خودش را با عشق تعريف مي‌كند. بعدها بعد از هگل نيز انديشمنداني مانند فويرباخ درباره اين مساله صحبت كرده‌اند. بار ديگر به عرصه فلسفه اخلاق باز گرديم كه يكي از مهم‌ترين مسائل اين است كه اگر در اخلاق ديگري را غير ببينيم كه غير از ما است و من خود را در تخالف او ببينم در اين صورت آيا برقراري نسبت اخلاق يا چنين چيزي ممكن است؟ در سه دهه اخير اين مساله مطرح شده كه آيا ما در برابر غير فراتر از انسان‌ها مانند طبيعت مسووليت داريم. فلسفه اخلاق وقتي معنا مي‌يابد كه نسبت با ديگري به نحوي باشد كه ديگري نه به عنوان موجودي در تقابل با ما و محدود‌كننده ما باشد بلكه ما او را به عنوان خود ببينيم. در اينجا اين سوال را بايد از خودمان بپرسيم كه آيا در تعريف ما از خودمان ديگران هم جايي دارند. اگر چنين چيزي وجود نداشت در مقابل ديگران شكننده خواهيم بود.

 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها