زندگي با «ديگري» شكل ميگيرد
بابك احمدي
موضوع صحبت من «ديگري و هنر» است. احمد شاملو، در دوراني كه در كشوري غريب و پس از يك عمل جراحي چشم براي مدتي طولاني بينايي خود را از دست داده بود، چنين سرود: «ظلمات مطلق نابينايي. احساس مرگزاي تنهايي. چه ساعتيست؟ (از ذهنت ميگذرد) چه روزي چه ماهي از چه سال كدام قرن كدام تاريخ كدام سياره؟ تك سُرفهيي ناگاه تنگ از كنار تو. آه، احساس رهاييبخش همچراغي.» شاعر، در سختترين لحظات زندگي با شنيدن صداي سرفه ديگري متوجه وجود يك همراه ميشود. اين توجه نشان از نياز بنيادين به ديگري است. بيشتر تاريخ فلسفه دركي قاطع از يك من و جهان است. گويي كه سوژهيي بيرون از جهان است، در برابر يك دنياي وسيع ابژهها كه از كهكشانها تا پاي يك ملخ را در بر ميگيرد. اين درك همواره در تاريخ فلسفه تكرار شده است. بر اساس اين فرض، ما با ساختن يك پايگاه ارزشگذاري براي ديگران مواجه هستيم. پايگاهي كه ارزش ديگران را مشخص ميكند.
هرچند اين ارزشگذاري هميشه بر اساس من تعريف نميشود و ميتواند به ارزشهايي بالاتر نيز دل ببندد. اين فرض، در فلسفه قرن بيستم كنار گذاشته شده است. در نگاه فلسفي قرن بيستم اينگونه نيست كه يك من قائم به ذات وجود دارد، كه كم و بيش بيرون از جهان قرار دارد. بزرگترين فيلسوفي كه در اين زمينه بحث كرده مارتين هايدگر است. او ميگويد من با ديگران زندگي ميكنم اما تنها ميميرم. ديگراني كه مرا ساختهاند، چه از نظر بيولوژيك و چه از نظر فرهنگي. بالاخره يك ديگري هست كه تيمار من را دارد. ديگران كه زندگي و كارم در ميان آنها بوده است. در اين ميان، مرگ تنها چيزي است كه من با ديگران شريك نميشوم و به همين علت از نظر هايدگر منشأ اصالت است. زندگي اما با ديگري است كه شكل ميگيرد و به اين صورت انسان يعني ديگري. جسد است كه تنهاست. موجودي كه نفس ميكشد و مبارزه ميكند با ديگران ساخته شده است. بنابراين ما با دو نوع فكر مواجه هستيم. در يكي سوژه مستقل و در بعدي، وابسته به ديگري است. دوره باستان و رنسانس و مدرن، هنرمند همواره نقشي محوري داشت. در حالي كه بنا بر برداشت دومي كه ذكر شد، هنرمند عنصري در ميان عناصر ديگران است. به بياني صداي ديگران است. زماني كه تاركوفسكي ميگويد من ميخواهم صداي كساني باشم كه نميتوانند حرف بزنند، همين نگاه را بازتاب ميدهد. پرسشي كه براي هنرمندان قرن نوزدهم، بهطور مشخص بودلر، شكل گرفت رابطه با ديگري بود. يك ديگري كه اثر هنري براي او ايجاد ميشود. در بوف كور، راوي براي سايه خود مينويسد. اما حتي در اينجا هم ديگري هست، ولو سايه راوي كه اثر براي او نوشته ميشود. البته لزوما اين ديگري همه ديگران را دربرنميگيرد و ميتواند منتخبي از آنان باشد. اما بدون ديگري ما نويسنده نميشديم.
هنرمند ميخواهد به ديگري بگويد من كه هستم و در همين جريان معرفي ساخته ميشود. وجهي از اثر هنري گزارش رنجهاي ما است براي نسلهاي بعد. اينكه بگوييم ما بد زندگي كردهايم، نياز به اينكه كسي صداي ما را بشنود و همدرد خود در يك جهان خيالي بيابيم. جهاني كه هنوز وجود ندارد. اثر هنري همانگونه كه رنج را نشان ميدهد افتخارات را نيز بازتاب ميدهد. ما را بازتاب ميدهد. اثر هنري در ذات خود يك شئ نيست. تجسد يك رابطه اجتماعي است. هنر وصلكننده ما است. به همين دليل آثار هنري بزرگترين اسنادي است براي اينكه يك ملت چگونه زيستهاند.
ذهن وشناخت «ديگري»
قسمتي از روانشناسي كه social cognition يا شناخت اجتماعي ناميده ميشود، به سوالاتي همچون اينكه ما چگونه به ديگري، خود يا ذهن نسبت ميدهيم و چگونه درباره ديگري قضاوت ميكنيم و مسائلي از اين دست ميپردازد. در نيمه دوم قرن بيستم براي نخستينبار با متفكراني روبهرو ميشويم كه از رفتارگرايي بيرون آمدند و رشته شناخت اجتماعي را پايهگذاري كردند. اين دسته از متفكران به بررسي اين نكته پرداختند كه انسان چگونه رفتارهاي خود و ديگري را به علل عقلاني نسبت ميدهد، چرا كه روابط بين انسانها آشكارا برمبناي در نظر گرفتن يك ذهن كه برمبناي قوانين مشترك و مشابه عمل ميكند شكل گرفته است. بنابراين، روانشناسي شناخت اجتماعي در پي دست يافتن به ساز و كار اسناد عليت به رفتارهاست. بر اين اساس، روان شناسان يا رفتار فرد را بر اساس خلق و خوي او تبيين ميكنند (كه از آنها با نام علل دروني ياد ميشود) يا براساس حالات موقعيتي و بيروني او. اين دسته از روانشناسان با طرح اين پرسش كه چرا ما برخي رفتارها را به دلايل دروني و برخي ديگر را به علل بيروني نسبت ميدهيم زمينه جديدي را در مطالعات ذهن گشودند. ايشان پنج عامل را نام بردهاند كه در اسناد عليت دروني يا بيروني به رفتار نقش اساسي ايفا ميكنند: اول ارادي بودن يا نبودن فعل است. هر چه قدر ما سهم اراده را در رفتار بيشتر بدانيم بيشتر تمايل داريم كه آن را به علل دروني نسبت دهيم. دوم نتايج فعل است. اگر فعل نتايج خاصي براي ما داشته باشد و به نحوي ويژه ما را تحت تاثير قرار دهد ما علل آن را دروني در نظر ميگيريم. سوم مطلوب بودن يا نبودن فعل به لحاظ اجتماعي است. چهارم ضرر رساندن يا نرساندن فعل به ما است و پنجم اينكه آيا ما هم حاضريم فعلي مشابه را انجام دهيم يا خير. هر چه قدر اين ماتريس پنج گانه بيشتر به كار رفته باشد تمايل ما به اسناد فعل به شرايط دروني بيشتر ميشود. واينر نيز سه عامل را براي اين اسناد علي مطرح ميكند كه عبارتند از پايداري علل، درون زا يا بيرون زا بودن و كنترلپذيري آنها. با اين وجود اين مساله بهشدت تحت تاثير مقولات فرهنگي است. براي مثال، در آزمايشي كه در آن دو گروه امريكايي و چيني شركت كرده بودند، از آنها خواسته شده تا دلايل خودكشي را تحليل كنند. در اين آزمايش امريكاييها بيشتر دلايل رواني و فردي را علت خودكشي دانسته بودند و چينيها بر علل اجتماعي و خانوادگي و شغلي تاكيد داشتند. اما در همين قسمت از روانشناسي شناخت اجتماعي، يعني در بررسي اسناد علل رفتارها، يكسري مغالطات كشف و شناخته شده است كه در مورد تبليغات، سياست و قضاوت اهميت زيادي دارند. نخستين خطاي بنيادين اسناد، اين است كه ما اغلب رفتار ديگران را به علل دروني اسناد ميدهيم ولي در توجيه رفتار خودمان به علل بيروني متوسل ميشويم. دومين خطاي اسناد اين است كه ما كار خودمان را بسيار بيشتر از كار ديگران نزديك به نظر عمومي اجتماع و مطلوبتر ميدانيم. درواقع، ما خودمان را مركز قضاوت قرار ميدهيم و مقدار زيادي از شناخت ما نسبت به بقيه بر مبناي حالات ذهني خودمان است. نكات جالبي كه شناخت اجتماعي به ما ميگويد اين است كه اولا تصور ما از خود و ديگري بسيار تحت تاثير عوامل فرهنگي است. علاوه بر اين ما ميآموزيم كه خودمحوري در شناخت به مغالطه ميانجامد. پس فلاسفه و دانشمندان در اين حوزه به اين سو رفتند كه آن تصور كلاسيك از سوژه و ابژه را كنار بگذارند و تصوري از خود را جايگزين كنند كه در تعريف ذات ذهن اجتماعيتر باشد. طبق اين تفكر، تصور دكارتي از خود به مثابه يك جوهر خودكفا كناررفته و نوعي تصور اجتماعي جايگزين آن ميشود. براي مثال در سالهاي اخير كساني مثل گرگن از برساخت اجتماعي خود حرف ميزنند كه تا حدودي مبتني بر آراي ويتگنشتاين دوم است. چنين نظرياتي، اخلاق من- محورانه سنتي را نيز سست ميكنند و اخلاق جديدي را بنيان ميگذارند كه حرمت و كرامت ديگري را (چه اين ديگري انسان باشد و چه طبيعت) بالا ميبرد.