سهشنبهها با اردشير
آلبرت كوچويي
آشنايي من به عنوان يك روزنامهنگار كه در صفحات فرهنگي «آيندگان» قلم ميزدم با اردشير محصص كاريكاتوريست قدر دهههاي چهل و پنجاه و بعدتر دهه شصت، به سبب نقدهايي بود كه بر كارهايش مينوشتم. آشنايياي كه به ديدارهاي هفتگي با او انجاميد. ديدارهاي من با اردشير محصص خود يك طنز و به گونهاي كاريكاتور بود. بعدازظهر سهشنبههاي هر هفته در كافه ترياي آن هنگام مثل كافيشاپهاي اين روزگار «در كالج اين» در ابتداي خيابان خارك سر ميگرفت. ديدارهايي كه سه - چهار ساعتي به درازا ميكشيد. طنز ديدار اينجا بود كه بعداز سلام و عليك و خوش و بش مينشستيم رو در روي هم. او، دهها طرح ميزد و من كتاب ميخواندم و قلم ميزدم. بي يك كلمه حرف.
بي ايجاد مزاحمت براي كار همديگر! مجموعه طرحهاي «ماكاروني» او، حاصل اين نشستها بود. دهها و بياغراق صدها طرح ميزد و من نقدهايم را براي روزنامه فردا مينوشتم. قهوهاي، كيكي، چايياي و بس. يادم هست نوازندهاي آشوري- روس مينشست و با گيتار اسپانيايي قطعاتي خوش مينواخت. پنجه خارقالعادهاي داشت. «پيترسون» نامي كه عاقبتي خوش هم نداشت. گيتاريست توانمندي كه در هيابانگ غوغاسالاران دنياي آن هنگام موسيقيهاي مبتذل كافهاي و كابارهاي گم ميشد. «پيترسون»، در غربت و در گمنامي خاموش شد.
در ايران كمتر نوازنده گيتار اسپانيايي بود كه به پاي پيترسون ميرسيد. به هر تقدير اين ديدارها سه – چهار ساعتي بود و بعد اردشير راهي خيابان پاستور و آن سو ميشد و من به سوي خيابان ارديبهشت. در يكي از گپ و گوهاي به ندرت گفتم من «كوليت» روده دارم گفت من هم دارم. احمدرضا احمدي هم دارد. احمدرضا احمدي هم از دوستش كه او هم كوليت روده داشت درباره نتيجه گرفتن از پزشك معالجهاش ميپرسد ميبيند كه او هم مثل دوستش از پزشكش نتيجه نگرفته. احمدرضا احمدي پيشنهاد ميكند تو بيا پزشك من، من بروم سراغ پزشك تو شايد به اين ترتيب نتيجه بگيريم.
وقتي من و اردشير پي برديم كه معالجهمان بيحاصل بود اردشير همين پيشنهاد احمدرضا احمدي را داد كه بياييد پزشكها را با هم عوض كنيم! من پيش پزشك او بروم و او نزد پزشك من! شايد نتيجه گرفتيم! يك بار از اردشير محصص پرسيدم، اين طرحها را چه كار ميكني؟ گفت هرهفته، گوني گوني طرح مياندازم بيرون. راضيام نميكنند. به خنده گفتم، اين گونيها را امضا كن بده به من! اي كاش آن گونيها را صاحب ميشدم... بزرگترين تفريح آن روزهاي اردشير محصص اين بود كه ميرفت سينما براي ديدن فيلمهاي مسخره از نوع درام و تراژدي فيلمفارسي.
در حالي كه ما تحمل حرص خوردنها و دو دقيقه ديدن فيلمفارسيها را نداشتيم، اردشير محصص ساعتها پاي آن فيلمها مينشست و غش غش ميخنديد. اين همه لذتهاي اردشير محصص بود. جواد عليزاده كاريكاتوريست هم مثل اردشير خطخطي ميكرد. به گفتهاش از كودكي همه كاغذها و سندهاي پدر را خطخطي ميكرد و اگر كاغذ گيرش نميآمد در و ديوارها را خطخطي ميكرد و من و اردشير محصص، با سكوتمان اعصاب هم را خط خطي ميكرديم.