هر نامي ميخواهيد صدايم بزنيد
نازنين متيننيا
حواسم را دادهام به نوك انگشتهاي كوچكش تا وقتي دستهايش را در آب تكان ميدهد و شكل يك سيب را ميكشد و سيب فرضي را نصف ميكند، همهچيز درست باشد و دست شناي قورباغه را ناخودآگاه درست ياد بگيرد. همينطور كه به سيبهاي فرضياش نگاه ميكند، ميپرسد: «ما بعد از استخر ميرويم خونه، شما كجا ميرين؟» حواسم آنقدر جمع دستهاست كه سرضرب جواب ميدهم: «روزنامه.» چشمهايش را گرد ميكند و ميپرسد: «يعني ميري اونتو؟!» خندهام گرفته و البته كه بيحواسي كار دستم داده، بايد دقيق توضيح بدهم كه كجا ميروم و چه ميكنم، وگرنه حالا حالاها بايد جواب سوالهاي بيپايان بدهم و شنا را تعطيل كنم. ميگويم: «اون نوشتهها رو ديدي تو روزنامه؟! اونا رو من مينويسم.» سيب فرضياش را نصف ميكند و ميگويد: «آهاااا...پس روزنامهنوشت هستين.» سر تكان ميدهم و همينطور كه دارم ميگويم: «فوت كن، سيب بكش» به واژهسازي بامزهاش فكر ميكنم و اينكه كدام درستتر است؛ روزنامهنگار يا روزنامهنوشت؟! فكر ميكنم روزنامهنوشت هم خوشآواست و شايد بايد اسم شغل ما را بهجاي روزنامهنگاري ميگذاشتند «روزنامهنوشتي.» چه فرقي ميكرد؟ نميدانم. اما ميدانم اين نامگذاري بامزه شاگرد 6 ساله شنا سرراستترين و بيكينهترين نامگذاري اين روزهاست. قبل از او، ديگراني آن بيرون به من گفتند «ژورماليست» يا «روزمالهنگار.» قبلتر هم كه «قلم به دست مزدور» بودم. جالب است كه از هيچ كدام اين اسمها نرنجيدهام. حتي گاهي به شوخي و خنده خودم به خودم ميگويم «ژورماليست» و جملههايي كه درباره خودم و شغلم سرزبانم ميآيد با همين كلمه كامل ميشود. انگار نه انگار كه كلمات بارمعنايي دارند و انگار نه انگار آنچه به آن متهم ميشوم به شكل شرمآوري نادرست است. اما عادت كردهام به اين كلمهها. همه ما عادت كردهايم انگار. همكارانم هم شبيه خودم حساسيتي به اين اسامي ندارند. معتقديم آنهايي كه ما را به اين اسامي خطاب ميكنند، نه دركي از شغل ما دارند و نه زمانه و نه مشكلاتش را ميشناسد. پس در ناآگاهي حرفي ميزنند و نبايد به دل بگيريم. گاهي برايم عجيب است كه اينطور پوستكلفت شدهايم، صبرمان هر سال بيشتر از سال گذشته ميشود و انگار نه انگار كه سال به سال...آن اوايل كه پا توي تحريريه گذاشتم، كارآموز خجالتي بودم كه بيرون از درهاي تحريريه مربي شناي معروفي بود و ورزشكار و البته درسخوانده
يك رشته مهندسي، آنموقعها هم آدمها شبيه يك ديوانه به من نگاه ميكردند. ميخواستند بدانند چه چيزي توي سرم خورده كه از وسط اين همه حق انتخاب، روزنامهنگاري بيآينده و بيپول را انتخاب كردم و اصلا چرا ميخواهم چنين بلايي سر آينده خود بياورم. اما همان روزها هم مثل اين روزها برايم مهم نبود كه ديگران درباره من و اين شغل چه فكري ميكنند. همان اندازه كه از «ژورماليست» خوانده شدن نميترسيدم، از ديوانه و بيعقل خواندنم هم هراسي نداشتم. چرايياش اما هميشه براي خودم هم مبهم است. نميدانم چطور ميتوانم توضيح دهم كه جايي جز تحريريه نميتوانم كار كنم و چيزي جز روزنامهنگاري راضيام نميكند و آن حس مفيد بودن موردنياز هر انساني براي من فقط و فقط در «روزنامهنگاري» تعريف ميشود. اينها را شايد همكارهايم بهتر بفهمند، اما آدمهاي آن بيرون نه. براي همين است كه مدتهاست از توضيح دادن خودم و شغلم، فرار ميكنم. در هر برخورد تازهاي سريع بحث را از روي شغل منحرف ميكنم و به سمت ديگري ميكشانم؛ كاري كه خوب بلدم و روزنامهنگاري حسابي آبديدهام كرده. حالا اگر اصرار و كنجكاوي مخاطبم بيشتر باشد، توضيح ميدهم يك سال اين شغل را رها كردم و چنان افسردگي خانمانسوزي سراغم آمد كه از همان سال سياه درس گرفتم كه برگردم توي تحريريه و در آغوش همه مشكلات روزنامهنگاري پناه بگيرم بهتر است تا دور بمانم و مجنون باشم. اصلا شايد بهترين توصيفش هماني است كه ماركز ميگويد: «روزنامهنگاري عقده است، اگر عقدهاش را داشته باشي هيچوقت رهايت نميكند.» البته ميشود دستي به سر و روي كلمات كشيد و «عقده» را تبديل كرد به «گره ذهني»، چه فرقي ميكند؟! واقعيت هماني است كه ماركز ميگويد. بايد دچارش باشي تا بفهمي حتي در سختترين روزهاي اين شغل، دقيقا آن لحظه كه دلت ميخواهد همه بندها را پاره كني، از در تحريريه بيرون بيايي و ديگر برنگردي هم همان عقده و گره باعث ميشود تا همزمان كه به همه اينها فكر ميكني، حواست باشد كه فونت فلان تيتر دوخطي در ستون جا نگيرد يا چه ميدانم آن نقطه اضافي توي بهمان مطلب برداشته شود. ديگر آنقدر فهميدهام آنجايي كه رضايت قلبيات از جابهجايي يك نقطه تامين ميشود، دقيقا همانجايي است كه خانه توست. اصلا اينكه اين خانه چه اسمي دارد و تو را به چه نامي ميخوانند موضوعات دست چندمي ميشود. وقتي آن خانه امنترين جاي دنيا برايت باشد حتي روي فرش حصيري نشستنش و چشم دوختن به سقف خرابش هم نميتواند تو را از بودن در آنجا منصرف كند. همين ميشود كه شب به شب، وقتي از تحريريه بيرون ميآيم، مهم نيست چه كسي هستم و چه شغلي دارم؛ مهم اين است كه برخلاف جماعت اكثريتي، خانهاي دارم كه با همه خوبيها و بديهايش، جاي امنم هست و چه كسي است كه اين امنيت را نخواهد. حالا حتي فكر ميكنم شايد يكبار وقتي از من بپرسند چه كار ميكني؟ بگويم شبيه ماركز و هزاران نفر ديگر در اين جهان، يك عقدهاي هستم با خيالي آرام كه برايش فرقي ندارد به چه نامي خوانده ميشود، به هرنامي كه دوست داريد صدايم بزنيد.