تصادف و پويايي
احمد زيدآبادي
روزنامهنگار شدن من، صرفا تصادف بود. در دوران دانشجوييام به سبب مشكلات مالي سخت در پي يافتن كار و شغلي بودم كه نهايتا سر از روزنامه اطلاعات در آوردم. تا پيش از آن، من اساسا به روزنامهنگاري نه فكر كرده بودم و نه تصورم از آينده شغليام، روزنامهنگاري بود!
به هر حال دست تصادف يا سرنوشت مرا به كار روزنامهنگاري كشاند، اما اينكه چرا در اين شغل ماندم، حكايتي طولاني دارد. در واقع همين كه پشت ميزي در تحريريه روزنامه اطلاعات نشستم، روزنامهنگاري را كاملا مطابق ميل و علاقهام يافتم و هر چه زمان گذشت به آن علاقهمندتر شدم. محل انتشار روزنامه اطلاعات در آن روزها ساختماني بيزرق و برق اما مستحكم و استوار در ابتداي خيابان خيام در نزديكي ميدان توپخانه بود كه تحريريه وسيع و يكپارچهاي هم داشت.
در واقع فضاي تحريريه براي من از محيط دانشكده مطبوعتر بود بهطوري كه گاه تا بيش از دو برابر وقت موظفي را در آنجا ميگذراندم و تكاليف دانشگاهم را همانجا انجام ميدادم.
محيط تحريريه طبعا مثل تمام محيطهاي شغلي در ايران، از برخي رفتارهاي خاص ما ايرانيان فارغ نبود؛ اما روزنامهنگاران به نسبت ديگر گروههاي شغلي و حرفهاي، اغلب افرادي سر زنده و شاد و كوشا بودند كه اين خود ريشه در پويايي كار مطبوعاتي و رابطه دايمي با جريان سيال رويدادهاي داخلي و خارجي داشت. در حقيقت همين پويايي، روحيه شيداگونه آن روز مرا ارضا
و در عين حال آن را كنترل و تربيت ميكرد.
از اين گذشته، دانش نظري و تئوريكي كه ما در دانشكده درباره سياست ميآموختيم، گويي در خلأ يا جهاني ماوراء جريان داشت و ربط ملموسي به زيست جهان ما پيدا نميكرد. حضور در معرض اخبار روزانه ايران و جهان اما همه آن آموختههاي تئوريك را براي من ملموس و عيني كرد و ابزاري براي فهم و تحليل رويدادها به دستم داد.
البته در آن سالها، امكان مانور روزنامهنگاران در روزنامهها محدود بود تا اينكه چرخش زمانه روزگاري نو پديد آورد كه انتشار روزنامه همشهري مهمترين علامت آن بود. در واقع باز هم دست تقدير و تصادف مرا از روزنامه اطلاعات به همشهري كشاند. وقتي من وارد تحريريه همشهري شدم، تيم اوليه و موسس آن، آنجا را ترك كرده بود و بنابراين، همشهري شور و شوق ماههاي نخست انتشار خود را نداشت، با اين همه آنقدر بود كه بتوان در صفحه خارجي آن، به سهم خود تحولي پديد آورد و اخبار منطقه خاورميانه را از تكرار و كليشه و بلكه ابتذال رها ساخت و هر هفته هم تحليلي كوتاه اما متفاوت از نگاه مسلط رسمي در آن نوشت.در واقع ورود من به همشهري در سال 74 بود و دو سال بعد، دوم خرداد فرا رسيد. آه كه چه روزهاي دلانگيز و خوش و پراضطرابي را كه پس از آن پشت سر گذاشتيم! يادش بهخير! چه گعدههاي پرهيجاني كه در تحريريه به پا ميكرديم. چه همكاران مستعد و كوشا و باانگيزهاي كه هر كدام به گوشهاي پرتاب شدند. چه روزهاي سرشار از اميد و قدرت و انرژي و تحركي كه به خاطرهها پيوست و چه روزهاي سياه و نحسي كه پس از توقيف «فله»اي نشريات پيش آمد....مهم اما اين است كه چرخ روزگار از حركت باز نايستاده است. شايد روزگاري خوشتر از آن دوران در انتظارمان باشد و شايد هم هنوز به مركز آن سياهچاله.... گفتم سياهچاله؟ چه تركيب زشت و مخوفي! كاش در آن يادداشت ماندگار از تركيب ديگري استفاده ميكردم!