بازنشر مفتخرانه «دنائت»
امين شول سيرجاني
روزي كه «عباس» را با آن قامت نحيف به دار آويختند، كسي باورش نميشد كه قاچاقچي معروفي كه همه مردم شهر درباره زد و خوردها و گروگانگيريهايش بر سر پول مواد و... افسانهسرايي ميكردند در تور ماموران گير افتاده باشد. اما سپاه 41 ثارالله كرمان كه در نيمه اول دهه 70 مسووليت مبارزه با باندهاي مسلح در جنوب شرق ايران را بر عهده داشت او را گير انداخته بود. اگر نام فاميلش را كامل بنويسم بسياري از اهالي سيرجان و كرمان و چند شهر ديگر در جنوب شرق ايران حتما نام او را به ياد ميآورند. به «ابتكار» يكي از مسوولان مدرسه شهيد دستغيب ساعت يكي از كلاسها را قدري جابهجا كردند تا ما هم براي لحظاتي شاهد به دار آويخته شدن «عباس» باشيم. چون مراسم از صبح انجام شده بود و داشت تمام ميشد. پس با عجله سوار بر وانت يكي از معلمها راهي محل اعدام شديم. به اين ترتيب در 11 سالگي اولين و آخرين باري بود كه - هر چند خيلي كوتاه- از نزديك يك آدم را بالاي دار تماشا كردم. بر اثر همين اتفاق شبهاي زيادي با به ياد آوردن تصوير اعدام «عباس» به خواب ميرفتم. خدا را شكر كه آن وقتها موبايلي در كار نبود تا بشود عكسها و فيلمهاي اعدام آن قاچاقچي را براي ديگران «فوروارد» كرد. اگر مثل حالا بود معلوم نبود كه چند كودك و نوجوان در گوشيهاي تلفن همراه يا شبكههاي اجتماعي آن تصاوير را تماشا ميكردند. حتما شمارشان از تعداد بچههاي كلاس پنجمي مدرسه شهيد دستغيب بيشتر بود. همين چند روز قبل بود كه مرد جوان در مترو گوشي را به دست دوست كم سن و سالتر از خودش داد تا فيلم «لو رفته» از رابطه غيراخلاقي يك مسوول مرد را با يك زن در فلان شهر تماشا كند. تماشاي فيلم كه تمام شد نزديك به 10 دقيقه درباره جزييات ماجرا با هم گفتوگو كردند. بلافاصله يك فيلم ديگر درباره كتك خوردن يك پسر از دوست دخترش را تماشا كردند و پسر را تحقير كردند كه چطور از يك «دختر» كتك خورده است! ظاهرا پسر قصه در يكي از شهرهاي مركزي ايران از رابطه دوستي دختر با فردي ديگر مطلع شده بود و به اين ترتيب خودش را مسوول دانسته بود تا به دختر قصه تذكر دهد و كار به جاهاي باريك كشيده بود. شايد برخي از مخاطبان اين نوشته هم آن فيلم دردناك را ديده باشند. اگر نديده باشند هم فرقي نميكند. روزي نيست كه از اين جنس فيلمها در شبكههاي اجتماعي دست به دست نشود. برخي از صفحههاي زرد در شبكه اجتماعي اينستاگرام و تلگرام در اين بازنشر اين فيلمها با يكديگر مسابقه هم ميگذارند.
تيترهاي تبليغي هم به قدر كافي شرمآورند؛ «فيلم لو رفته از رابطه مدير با...»، «پسري كه دوست دخترش را كتك زد»، «عكسي از همسر جديد بازيگر سريال... در ويلاي شخصي»، «كودكاني كه از ماموران شهرداري كتك خوردند» و دهها نمونه ديگر از اين فيلمها. پرسش اين است ما تا كجا مجازيم به حريم خصوصي ديگران خيره شويم و خصوصيترين لحظات زندگي آنها را به تماشا بنشينيم؟ ما تا كجا اجازه داريم با تماشاي فيلمهاي مروج خشونت، به بهداشت روانمان آسيب بزنيم؟ و مهمتر از همه اينها چه كسي به ما اجازه داده با بازنشر اين فيلمها و عكسها خشونت، بداخلاقي و دنائت را ترويج و تكثير كنيم؟
مگر نه اين است كه به قول علماي روانشناسي تماشاي بيوقفه خشونت ما را در برابر آن بيحس ميكند؟ پس چگونه است كه اجازه ميدهيم فرزندانمان به تماشاي «كتك خوردن كودكان كار» بنشينند؟ مثل همين مردي كه چندي پيش فيلم آزار و اذيت دو كودك كار را در يكي از شهرهاي كشور براي فرزندانش پخش كرده بود تا به قول خودش به آنها بگويد: «اگه درس نخونيد سرنوشتتون مثل اين بچهها ميشه.» آن مرد اينها را يك مهماني تعريف ميكرد و به كارش افتخار ميكرد. متخصصان حقوق، جامعهشناسان، روزنامهنگاران، مسوولان قضايي، متخصصان ارتباطات و هر كسي كه ذرهاي مسووليت دارد يا احساس مسووليت ميكند بايد به ميدان بيايند و براي طراحي ساز و كارهاي كاهش توليد و بازنشر محتواي خشن و غيراخلاقي چارهاي بيندشيند. مقصود از اين چارهانديشي البته كه رجوع به دستورالعملهاي فستفودي و فوري نيست.