گزارشي از پيامدهاي خشكسالي برحاشيه تالاب هامون
آنجا كه ماهيها
سنگ ميشوند
امين شول سيرجاني
ماهيِ بدون آب مثل آدمِ بدون هوا است. ميميرد، ميپوسد، بوي تعفنش همه جا را بر ميدارد. ماهي بدون آب مثل آدم بدون هوا است. نقطهاي براي پايان. اين حكايت ماهيهاي تالاب هامون است. در همه سالهايي كه اندكي آب از رودخانه هيرمند به اراده افغانستان يا به اراده طبيعت به تالاب هامون آمده، ماهيها گرفتار شدهاند، فريب خوردهاند. چند ماه اول كه آب هست زندگي براي ماهيها جريان دارد اما همين كه آب تبخير ميشود و به آسمان ميرود ماهيها تاب و توان تحمل خشكي تالاب را ندارند. دق ميكنند و ميميرند. سنگ ميشوند. در ۳۰ كيلومتري جنوب غربي شهر زابل و در حاشيه كوه تاريخي خواجه يك زن و مرد كهنسال خودشان را در ميان چهار، پنج گوني پر شده از ماهيهاي مرده محصور كردهاند تا از دست تندبادي كه ساعتي است شروع شده در امان بمانند. يكي از همراهان محلي ما به طعنه يا جدي ميگويد: «اينها نگهبان ماهيها هستند.» بر پهنه وسيع بخش هيرمند تالاب هامون آبي به چشم نميخورد مگر گودالهايي طبيعي كه هنوز هم مقداري آب در دل خودشان جاي دادهاند. اين تصوير براي اهالي سيستان در شمال استان سيستان و بلوچستان آشنا است. آنها دو دهه است كه بيش و كم وضعشان همين است. در اين وضع به هر كاري كه بتواند اندكي درآمدشان را بهبود بدهد نه نميگويند. يكي از كارهاي فصلي همين جمع كردن ماهيهاي مرده تالاب هامون است. مردم از روستاهاي نزديك تالاب ميآيند و ماهيهاي مرده را با دست صيد ميكنند و به گونيها ميريزند و براي فروش به شهر ميبرند. به گفته مردم محلي دلالها ماهيهاي مرده را هر كيلو دو هزار تا دو هزار و پانصد تومان ميخرند و به واحدهاي توليد خوراك دام ميفروشند تا ماهي پودرشده را به دامداريها بفروشند.
سعيد و حميد برادرند. يكي متولد 65 و ديگري متولد 69. سر و صورتشان را با شال سياه رنگ بزرگ بستهاند و سوار بر موتوسيكلت 125 دو گوني پر از ماهي خشك شده را هم روي ترك موتور طنابپيچ كردهاند و روانه شهر شدهاند: «از صبح رفتيم تا الان كه ساعت چهار شده همين دو تا گوني نصيبمون شده. همه خبردار شدن ريختن تو تالاب انگار حالا چه خبره». اينها را سعيد ميگويد و موتور را روشن ميكند تا راه بيفتد اما برادر كوچكتر مانع ميشود: «يه دقيقه وايسا حرف بزنيم.» سر درددل حميد باز شود: «هر دو نفر ما ليسانس داريم. سعيد شيمي خونده منم ادبيات. دانشگاه بدي هم درس نخونديم. ولي شغل نيست. الان 20 روزه ميايم تالاب ماهي جمع ميكنيم. كار عار نيست ولي اين هم نشد كار. نميتونيم هميشه بچههامون رو با فروش ماهي مرده و پول يارانه بزرگ كنيم. پدر ما 45 سال صياد بود. بهترين صياد. حالا ما چي؟»
قايقهاي به گل نشسته
در نزديكي كوه خواجه روستايي وجود دارد كه صيادان سفلي نام دارد. شغل مردمان اين روستا از گذشته دور صيادي بوده است. همسايههاي ديوار به ديوار تالاب هامون حالا مدتها است كه قايقهايشان به خاك سياه نشسته است. قايقهاي پوسيدهاي كه در ميان كوچههاي روستا رها شدهاند نشانهاي است از اينكه مدتهاست به آب نيفتادهاند. در روستاي صيادان سفلي همه مردم در خانه ماندهاند بس كه سرعت باد زياد است كسي حوصله بيرون آمدن ندارد. بيرون بيايند كه چه كنند؟ همين آقا مصطفي هم كه لحظهاي خانهاش را ترك كرده، آمده كه ببيند اين چند نفر غريبه از كجا آمدهاند و براي چه؟ «بهسلامتي اومديد گزارش تهيه كنيد. شما كه هرسال ميايد ولي فايده نداره. ما فراموش شديم. يعني آقايان حق دارند اينقدر سرشان شلوغه كه ما كي باشيم در اين كره خاكي.» بعد صدايش را صاف ميكند انگار كه بخواهد در يك پخش زنده تلويزيوني سخنراني كند: «آقايان در تهران مستحضر باشند قايق بدون آب مفتش گرونه. تور ما هم مال شما. با خودتان برداريد ببريد نشان شيلات و كشتيراني بدهيد كه بدانند اين تور ما ديگه دكوري شده. براي موزه خوبه.» آمار سرشماري نفوس و مسكن سال 95 از زندگي 408 نفر در روستاي صيادان سفلي حكايت دارد. اما صيادان سفلي هميشه همينقدر كم جمعيت نبوده است. سيل و خشكسالي دو بلايي بودهاند كه موجب شدهاند مردم از اين منطقه به جاهاي ديگر بروند. اين روايت علي صيادي دهيار روستا است: «سال 65 اينجا شش هزار نفر جمعيت داشته اما در سال 70 كه سيل آمد خيليها رفتند. اهالي روستاهاي صيادان سفلي و عليا رفتند شهرك علي اكبر. بعضيها هم كه دستشان به دهانشان ميرسيد رفتند زاهدان و جاهاي ديگر.» در صيادان سفلي و شهرك علياكبر و روستاهاي اطراف با از رونق افتادن صيادي، الگوي ديگري براي معيشت جايگزين صيادي نشده. دهيار صيادان سفلي توصيف ميكند: «ليسانسها همه بيكارند. خيليهايشان در خط دارند كرايهكشي ميكنند. اميدي به درس خواندن ندارند. آنهايي هم كه ميروند درس بخوانند فقط ميخواهند مشخصات خودشان را ياد بگيرند. همه مردم يارانهبگير هستند.» در سيستان هم مثل منطقه بلوچستان «يارانه» چهل و پنج هزار و 500 توماني تولد براي هر نفر، منبع اصلي درآمد بسياري از خانوادهها است. رضا صيادي يكي از اهالي روستا به لحني كه طنزي تلخ در آن هويداست، شرح ميدهد: «ما مثل كارمندان دولتيم. هر ماه منتظريم كه حقوقمان را بريزند به حسابمان. يارانه را كه واريز ميكنند شروع ميكنيم به خرج كردن. به قول معروف مادر كه نداشته باشي بايد با زن بابا بسازي.» رضا متولد 1357 است. به قول خودش متولد انقلاب. او چهار فرزند دارد و به اين ترتيب هر ماه خانواده ششنفره آنها 273 هزار تومان يارانه دريافت ميكند: «بله باور نميكنيد. منِ جنابعالي حق ندارم يك شغل داشته باشم؟ با اين وضع چطور بايد اميد داشته باشم.»
اميرمهدي پسر 18 ساله «رضا» با لباس بسيج از وانتي كه از روستا عبور ميكند پايين ميپرد و به سراغ ما ميآيد. او در رشته تجربي درس خوانده و حالا دارد دوره 45 روزه بسيج را ميگذراند تا به اين ترتيب با دريافت «كارت سبز بسيج» به قول خودش شرايط سربازي رفتن برايش آسانتر شود. او هر روز با ماشينهايي كه از روستا عبور ميكنند به زاهدان ميرود و باز ميگردد. لحن امير مهدي با پدرش مو نميزند. انگار نه انگار كه از دو نسلند و بايد نگاه شان به زندگي فرقي داشته باشد. اينجا انگار همه توافق كردهاند «اميد» حرف بيهودهاي است: «اميد به چي؟ حالا نميگم نبايد اميد داشته باشيم. ولي خب كار نيست. هيچي نيست.» اميرمهدي نميگويد ميخواهد چه كاره شود. ميپرسم مثلا به مهاجرت فكر كردي؟ «نه كجا بريم؟ خيلي از آدمايي كه رفتن هم برگشتن. بايد توي شهرهاي ديگه با روزي 40، 50 هزار تومان كارگري كنن. با اين پول كه نميشه توي شهر غريب خونه كرايه كرد. فوقش خودشون تنهايي مهاجرت ميكنند باز هم فايده نداره.» اميرمهدي بعد از چند دقيقه فكر كردن به ما ميگويد شايد پرايد قسطي بخرد و برود سراغ رانندگي ولي لحظهاي بعد يادآوري ميكند كه پرايد هم آنقدر گران شده كه اين مردم توان خريدنش را ندارند. اميرمهدي خودش براي شغل آيندهاش ايده ديگري ندارد يا اگر هم دارد دلش نميخواهد بازگو كند. او اما از سرنوشت خيلي از رفقايش بيپرده حرف ميزند: «خيليها راه خودشون رو پيدا ميكنن. فوقش ميروند گازوييلكشي. جوانها همه گازوييلكش شدهاند. هر كدام هم بعد از چهار، پنج سرويس تصادف ميكنند.»
فاطمه زني است كه در روستاي صيادان سفلي تلاش كرده با شغل كوچكي كه براي خودش دست و پا كرده فقط به گرفتن يارانه دل نبندد. او با «لحاف دوزي» كمك خرجي اندكي به دست ميآورد اما روز به روز از شمار كساني كه به او سفارش لحافدوزي ميدهند، كم ميشود: «مردم پول ندارند كه لحاف بدوزند. چطور بشود كه كسي بخواهد پسرش را زن بدهد يك لحاف درست كند. ماهي يكي دو تا سفارش شايد بدهند.» او بابت دوختن هر لحاف 35 هزار تومان دستمزد ميگيرد يعني اگر هر ماه دو لحاف سفارش بگيرد درآمدش ميشود: 70 هزار تومان. «اين كمك خرجي است. يارانه منبع اصلي درآمدمان است.» زهرا درباره اميد فقط يك جمله دارد. اينكه دختر 17 سالهاش خوب درس بخواند و بتواند شغل مناسبي براي خودش دست و پا كند.
كف و سقف اميد و آرزو براي هر كسي فرق دارد. در روستاي صيادان سفلي، براي قدسيه صيادي 52 ساله آرزو يعني اينكه بتواند يك وعده در ماه هم كه شده «برنج و مرغ» درست كند تا پسرش كه تازه از سربازي برگشته «غذاي خوبي» بخورد: «پسرم ميگه از زماني كه از سربازي برگشتم هنوز برنج درست نكردي. پول از كجا بيارم كه مرغ و برنج بخرم؟» خانواده سه نفره آنها زير پوشش كميته امداد است و علاوه بر يارانه هر ماه 200 هزار تومان هم مستمري ميگيرند. پولي كه مرد خانواده هر ماه بهطور مستقيم به حساب سازمان تامين اجتماعي ميريزد تا بتواند سنوات بازنشستگياش را تكميل كند. قايقي كه جلوي خانه «مزار» و «قدسيه» رها شده شغل خانوادگي آنها را نشان ميدهد. اما قدسيه حالا با شنيدن كلمه صيادي حالش ناخوش ميشود: «خدا كنه آتش به صيد و صيادي بيفته. همه چي سوخت. من رفتم ماهي خشك جمع كنم ولي چند تا زن گفتن اينجا مال ماست برو جاي ديگه. به خدا قسم اگر شبي نون داشته باشيم براي خوردن. سخته سخته. خداوكيلي سخته. از جوش و غصه شكسته نشدم مامان؟» اشكهاي قدسيه روانه ميشود روي صورتش. «مزار» شوهرش بايد هشت سال ديگر بيمه بپردازد تا بتواند بازنشست شود اما او به اينكه بتواند مزه گرفتن مستمري را بچشد اميدي ندارد: «من تا 8 سال ديگه اصلا زنده ميمانم؟» پلاستيك داروهايش را از جيبش در ميآورد و نشان ميدهد. چند بسته آلپروزولام و ديكلوفناك و يكي دو آمپول مسكن. مزار ميگويد در اصل متولد 1336 بوده اما شناسنامهاش براي سال 1346 صادر شده است براي همين رفته و اعتراض زده تا سنش در شناسنامه اصلاح شود: «شايد اعتراضمان را قبول كردن. ميخواهم زودتر بازنشسته شوم. دوست دارم بازنشستگي بگيرم از بيمه.» قدسيه يك پارچ پلاستيكي را پر از آب ميكند و از ما پذيرايي ميكند: «به غير از آب هيچي نداريم. وگرنه مهمان روي سرمان جا داره مامان». حكايت خشكسالي و درد معيشت در سيستان، حكايت امروز كه نيست. خيلي وقت است كه به لطف بدعهدي دولت افغانستان در رها نكردن حقابه هامون و تغييرات اقليمي و تشديد خشكسالي و هجوم شنهاي روان و مصائب ديگر مردم سيستان در رنجاند. اين دردها اما هنوز درماني ندارند.
براي قدسيه صيادي 52 ساله آرزو يعني اينكه بتواند يك وعده در ماه هم كه شده «برنج و مرغ» درست كند تا پسرش كه تازه از سربازي برگشته «غذاي خوبي» بخورد: «پسرم ميگه از زماني كه از سربازي برگشتم هنوز برنج درست نكردي. پول از كجا بيارم كه مرغ و برنج بخرم؟» خانواده سه نفره آنها زير پوشش كميته امداد است و علاوه بر يارانه هر ماه 200 هزار تومان هم مستمري ميگيرند.
«مزار» شوهرش بايد هشت سال ديگر بيمه بپردازد تا بتواند بازنشست شود اما او به اينكه بتواند مزه گرفتن مستمري را بچشد اميدي ندارد: «من تا 8 سال ديگه اصلا زنده ميمانم؟» مزار ميگويد در اصل متولد 1336 بوده اما شناسنامهاش براي سال 1346 صادر شده است براي همين رفته و اعتراض زده تا سنش در شناسنامه اصلاح شود: «شايد اعتراضمان را قبول كردن. ميخواهم زودتر بازنشسته شوم.»