ناديا فغاني
رستگاري در ساعت سه و ده دقيقه
از جمله موقعيتهاي محبوبم، وقتهايي است كه يك پسر ۱5-۱4 ساله با مادرش ميآيد توي مطب. مادرها همين كه چشمشان به يك خانم دكتر ميافتد انگار خيالشان راحت ميشود كه طرف حسابشان يك زن است كه حرفهايشان را ميفهمد و ميتواند تمام تشرهاي نزده را به نيابت از آنها و با رنگ و لعاب علمي، به پسرشان كه سرش اين روزها دارد به طاق آسمان ميسابد بزند. تهرنگ رضايت را ميشود توي چشمهايشان ديد و نفس راحتي كه ميكشند نشان ميدهد كه پيشپيش، نبرد را برده تلقي ميكنند.
از آن طرف، پسرهايي كه تا پشت در مطب، خدا را بنده نبودهاند و مردانگيشان اجازه نميداد بخواهند به حرف مادرشان كه جنس لطيف است گوش بدهند، تا من را ميبينند، مثل گنجشكي كه در چنگال عقابي گير افتاده باشد، شر و شور نگاهشان فروكش ميكند و مغلوب روپوش سفيد و گوشي پزشكيام ميشوند.
بيمار ديروزم يكي از همينها بود. پسرك لقلقويي كه شور جواني از چشمانش شره ميكرد و موهاي خيس از عرقش روي پيشانياش چسبيده بود. مادرش از سر تمرين فوتبال، خركشش كرده بود و آورده بودش دكتر.
بعد از اينكه از خودش چند تا سوال پرسيدم و معاينات و كارهاي اوليه تمام شد، مادر، سر درد دلش باز شد. شروع كرد به شكايت از اينكه پسرك شبها دير ميخوابد و دايم هدفون توي گوشش است و موزيك گوش ميدهد. غذا نميخورد و مدام در حال تمرين فوتبال است و خدا ميداند كه تا كي ميخواهد همينجوري ادامه بدهد و اينكه نشد وضع زندگي.
پسرك در تمام اين مدت سرش را پايين انداخته بود و چيزي نميگفت. قاعدتا منتظر بود تا من هم يك دور همان حرفها را تكرار كنم و سفره نصايح علمي را باز كنم و در جايگاه قاضي، طرف مادر را بگيرم.
اما اينجا همان جايي است كه من به مادرهاي هميشه نگران خيانت ميكنم و توي دلم نخودي ميخندم و از معركهاي كه به راه مياندازم براي مابقي روزم رضايت و خشنودي شيطنتآميزي ذخيره ميكنم.
فقط يك كلمه از مادر پرسيدم وضع درس و مشق پسرك چطور است و آيا ديرخوابيها و فوتبال بازي كردنها اثر بدي روي زندگياش گذاشته يا نه. وقتي كه گفت اوضاع درسي پسرك عالي است با خيال راحت رفتم توي جبهه پسرك. درباره تيم فوتبال مورد علاقهاش پرسيدم و اينكه كدام خواننده ايراني و خارجي را دوست دارد.
پسرك يخش شكست و چشمهايش برق زد.
به مادر نگران گفتم كه چه اشكالي دارد كه پسرش دايم هدفون به گوش باشد وقتي كه دارد درس و مشقش را هم خوب پيش ميبرد و اصلا خيلي هم خوب است كه مرتب و جدي ورزش ميكند و حالا شبها هم دو ساعت ديرتر بخوابد طوري نميشود.
مادر در حالي كه چشمهايش چهار تا شده بود با بهت و خنده گفت: «ما رو ببين اومديم رو ديوار كي يادگاري بنويسيم!»
در حالي كه خندهام گرفته بود، گفتم: «پيش بد آدمي آوردينش!» و با پسرك لبخندي رد و بدل كرديم.
شور و شوق چشمهايش توي همين چند دقيقه انگار هزار برابر شده بود و از مطب كه داشت ميرفت بيرون، به نظرم آمد كه انگار قدش هم چند سانتي بلندتر شده است.