• ۱۴۰۳ دوشنبه ۳ دي
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 4479 -
  • ۱۳۹۸ پنج شنبه ۱۱ مهر

روز چهل و هفتم

شرمين نادري

حواسم نيست، حواسم را گم كرده‌ام، هوا را مي‌شنوم و صداها را بو مي‌كنم و مزه رنگ‌ها را مي‌چشم و غمگينم، پاييز بدجوري گيجم كرده، شايد همين هم هست كه شيشه سفيدكننده را برمي‌گردانم روي لباس و پادري و تخم‌مرغ آب‌پزم اينقدر مي‌سوزد كه مي‌تركد و مي‌پاشد به در و ديوار و همه زندگيم مي‌شود سفيد و زرد.

بعد دستم مي‌رود لاي در كابينت و يادم مي‌رود يادداشت پاي بي‌قرارم را برسانم و يادم مي‌رود امروز چند شنبه است و يادم مي‌رود پاييز نود و هشت آمده و يادم مي‌رود وقتي از دوست جوانم كه همسرش را از دست داده، خداحافظي مي‌كردم، چي گفته‌ام و چي شنيده‌ام.

همين است كه مي‌زنم به كوچه، همه چيز را همان‌طور سياه و زشت و تلخ رها مي‌كنم و راه مي‌افتم كه بروم حواسم را پيدا كنم.

خيابان اما در شلوغي روزهاي پاييز است، گرم‌تر از آني كه بايد باشد، بي‌باران‌تر از آني كه آرزويش را داشتيم و خسته‌تر از خودمان.

مردم و ماشين‌ها مي‌گذرند، به هم مي‌خورند، از كنار هم مي‌گذرند و دايم به هم دروغ مي‌گويند و بعد طعنه مي‌زنند و كل كل مي‌كنند و تلخند، به خودم مي‌گويم بايد يك جايي را پيدا كني كه شفايت بدهد، نه جايي كه هرچي داري گم‌تر و گم‌تر كند.

بعد پاي بي‌قرارم من را مي‌برد سمت خيابان شريعتي، يك جايي نزديك جلفاي قديم و در كنار پارك بزرگي كه روزي گل‌هاي لاله داشت.

آن وقت براي خودم راه مي‌روم و از سرتا ته پارك را و نگاه مي‌كنم به پيرمردهاي بازنشسته تنها كه كنار هم روي نيمكت‌ها نشسته‌اند و وقت مي‌گذرانند.

دلم مي‌خواهد پيش‌شان بنشينم و چيزي بگويم اما حواسم پرت مي‌شود و مي‌گذرم كه وقت گذشتن يكي‌شان صدايم مي‌كند و مي‌گويد كه در كيفم را ببندم.

مي‌گويم چيزي ندارم توي كيف كه مي‌گويد همين چند روز پيش اينجا دزد به كيف خانمي زده و گوشي‌اش را برده است، مي‌گويم گوشي من به درد كسي نمي‌خورد كه مي‌خندد و مي‌گويد لامصب به همه درد مي‌خورد، اصلا راه رفع دلتنگي است و پنجره‌اي كه بچه‌هاي‌مان را تويش گم كرده‌ايم.

مي‌ايستم و دور شدنش را نگاه مي‌كنم، بعد گوشي‌ام را از كيف بيرون مي‌آورم و مي‌خواهم عكس بگيرم از لنگيدنش، از تنهايي‌اش و بگذارم يك جايي در فضاي مجازي و بگويم گمشده‌ها لطفا برگرديد به قول پدرم خيلي زود دير مي‌شود، اما راستش اينقدر حواسم پرت است كه مرد از كادر خارج مي‌شود و من برمي‌گردم به خانه كه تخم‌‌مرغ‌ها را از ديوار بشورم و پادري را توي سطل آشغال بيندازم و روي ستون پاي بي‌قرارم بنويسم گمانم گاهي نبايد گم شد، گاهي بايد قرار گرفت، فقط گاهي آدم بايد بماند و هيچ راه نرود، گاهي فقط گاهي.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون