استاد رمضان كوچك
فاطمه باباخاني
همينطور كه جلوي گلفروشي ايستاده بوديم تا گلدانهاي «ساناز» را بخريم، پسربچه جلو آمد و گفت دنبال چه نوع گل يا نهالي ميگرديم؟ به «ساناز»ها اشاره كرديم، اسمش رمضان بود و اول فكر كردم پسر مرد فروشنده است اما ثانيهاي نگذشت كه گفت چرخدستي دارد و ميتواند سفارشمان را تا در ورودي بازار گل بياورد.
قرار بود گشت بيشتري بزنيم و بين گلها بگرديم، گفتيم ميرويم و بازميگرديم و حتما از او ميخواهيم گلها را برايمان بياورد. رمضان هشتساله اما دستبردار نبود، تا چند مغازه همراهمان آمد تا هم مشاورههايش را به ما بدهد و هم مطمئن شود كه قرار است گلها را تا بيرون بازار بياورد. تلاشمان براي منصرف كردنش از همراهي بالاخره پس از پنج دقيقهاي كه همراهمان مغازه به مغازه مي آمد موثر افتاد. به چند جا سر زديم، گوشه به گوشه بازار بچههاي ديگري مثل رمضان بودند كه خريداري را پيدا كرده و از او ميخواستند سفارشهايشان را برايشان ببرند. اغلب بچهها به خريدارها ميگفتند از كجا چه چيزي را به بهترين قيمت ميشود تهيه كرد، بعد هم كه خريدار رضا ميداد چرخشان را جلو ميكشيدند و با قيافهاي پيروز به سمت در ميرفتند.
پسربچههاي مغلوب نگاهشان را به آدمهاي دوروبرشان ميانداختند و پس از ارزيابي هر كدام سراغشان ميرفتند ، معلوم بود كه ما هنوز تصميم نگرفتهايم ، از اين جهت با يك سئوال كوتاه تركمان ميكردند تا از كاسبي روزانه نيفتند.
بالاخره ما هم انتخابهايمان را كرديم و دوباره سمت سانازها برگشتيم، رمضان معلوم نبود كجا رفته، پسربچه ديگري جايش ايستاده و اصرار داشت گلدانها را داخل چرخدستياش بگذارد، پاسخ ما اين بود كه به يكي از دوستانش قبلا قول دادهايم، او معتقد بود حتما سفارش ديگري را ميبرد و بهتر است منتظر نمانيم.
نگاه ما به اطراف ميچرخيد كه رمضان پيدايش شد. نگاهي استادانه به گلدان «ساناز»ها انداخت و از بينشان بهترينها را جدا كرد. گفته بوديم براي بالكن خانه ميخواهيم و او در لحظه دريافته بود غنچهها گزينههاي بهتري هستند چون تا هفتهها گل دادنشان دل ما و همسايهها و رهگذرهايي كه به ساختمان نگاه ميكردند را ميبرد. هر چيزي كه ميخواستيم دقيقهاي بعد روي چرخدستياش جاي گرفته بود. مصطفا، همراهم پيشنهاد كرد نهال تاك و نعنا هم بخريم، من و رمضان گوشهاي ايستاديم تا بازگردد.
انتظار باعث ميشود پاي حرف درباره سن و سال و زندگي آدمها باز شود. هشت ساله بود، از ساعت 5 تا 12 در بازار گل كار ميكرد، ساعت دو خودش را به يكي از كلاسهايي كه خيريهها اداره ميكنند، ميرساند. آنجا هر روز ناهار گرم ميگرفت و آموزش غيررسمي. ميخواست استاد شود، وقتي ميپرسيدي استاد يعني چه؟ برايش فرق نميكرد استاد دانشگاه باشد يا يك برقكار ماهر. فقط ميخواست نام استاد را كنار رمضان داشته باشد.
حرف كه به غذاهاي افغانستان رسيد از «قابلي پلو» به عنوان يكي از جذابترينها نام برد، يكنفر از غرفه روبرويي گفت: «خانم بايد امتحان كنيد، غذاي بسيار خوشمزه ماست»، نگاهم به سمت مرد جوان چرخيد، او هم افغانستاني بود و البته غرفهداري كه او هم خودش را وارد بحث غذاهاي افغانستان و طعم لذيذ آنها كرد.
«چند بچهايد و خودت بچه چندمي؟» اين سوال يعني كه ميخواهيم باز هم زمان بگذرد و با هم حرف زده باشيم.
هشت بچه بودند و رمضان بچه دوم بود. اين پاسخ يعني پس از رمضان هشتساله شش فرزند ديگر به دنيا آمده بودند؛ بچههايي كه قرار بود در همين سالها يكي يكي از پنج صبح كارشان را شروع كنند. آن لكههاي قهوهاي و خالهاي ريز كه صورت رمضان را جابهجا گرفته بود نشان ميداد زندگي براي اين پسر هشت ساله كه در آرزوي استادي است، چندان راحت نميگذرد.
روزي هفت ساعت كار، بعد دو سه ساعت مدرسه، پس از آن بازي در كوچه، بازگشت به خانه، شام و خوابيدن كه باز بتوان راس ساعت 5 سركار حاضر باشد، همان وقت كه مشتريهاي اول وقت ميآمدند تا گلفروشيهايشان را پر از گلهايي كنند كه رمضان و دوستانش تا جلوي در ميآورند. مصطفا بالاخره رسيد، تا جلوي در رفتيم، ماشين به سختي گير آمد، رمضان كمك كرد تا گلها را داخل ماشين چيديم، خداحافظي كه كرديم، ما با گلدانها سوار ماشين شديم و استاد آينده بايد برميگشت براي يافتن مشتري ديگر.