يك نفر آدم خوب
نازنين متيننيا
خوب ميدانم و ياد گرفتم كه رشته زندگي به مو ميرسد ولي پاره نميشود. بند دل اما اينطور نيست؛ مدام پاره ميشود و يك حفره سنگين خالي جا ميگذارد. حس و حالش شبيه وقتهايي است كه سوار «سفينه فضايي» شهربازي اوين ميشديم و هربار كه بالا ميرفت منتظر بوديم تا تاب بخورد و در پايين آمدن، توي دل خالي كند و جيغ بزنيم... .
اين روزها زياد توي دلم خالي ميشود؛ هربار كه زل ميزنم به آقاي بنگاهياي كه پشت ميز نشسته و كله تكان ميدهد كه با اين پولي كه دارم خانهاي در اين شهر برايم نيست، بنددلم از دست ميرود. بايد عادت كنم. براي همين هرشب بنددل پاره شده را با حرفهاي قشنگ و اميدوار بخيه ميزنم و باز صبح، توي بنگاههاي اين شهر يا خانههايي كه نشانم ميدهند، از دستش ميدهم. از باغ فيض تا ستارخان پياده ميروم. زيرپل همت توي اشرفي اصفهاني مينشينم روي سكوي گوشه اتوبان و به رفتوآمد ماشينها نگاه ميكنم. سعي ميكنم يادم برود كه آقاي بنگاهي توي باغ فيض وقتي فهميد كه روزنامهنگار هستم، زيرلب يك «اوخ» گفته و سر تاسف تكان داده كه خانهاي برايم ندارد. لجم گرفته كه چرا جوابش را ندادم و نگفتم: «آقاجان اين پولي كه برايش «اوخ» ميكني از حقوق ثابت تعريفي وزارت كار خيلي بيشتر است و من براي ريال به ريال آن، كلمه كلمه جان و دل گذاشتم و كم نيست، زمانه سخت است». نگفتم. فقط سريعتر از بنگاه بيرون آمدم و پياده آمدهام تا برسم همين گوشه دنج كنار اتوبان. اميدوار به مهرباني و خوشبرخوردي بنگاهيهاي صادقيه، سرازيري را تند تند پايين ميروم. اميدم جواب ميدهد؛ پيرمرد بنگاهي كنار ميدان صادقيه تميز و وسواسي است. يك فنجان را دقيق ميشورد و برايم آب خنك ميآورد. ميگويد سرهنگ انتظامي بازنشسته است و «دخترم نترس، وقت داري و خانه پيدا ميشود». ميدانم توي فايلهايش چيزي پيدا نكرده و اينها را ميگويد تا دلم را گرم كند. دلگرم از مغازهاش بيرون ميآيم و ميايستم كنار گلفروشهاي كنار ميدان و به بازارگرمي پسركي كه انجير و بادام خشك ميفروشد لبخند ميزنم وقتي ميگويد: «تحريم كه تحريمه، اما حراج هم حراجه» و اجناسش را در حراج ميفروشد. دلم ميخواهد برگردم خانه و بشوم همان آدم يك هفته پيش؛ هماني كه صبح پردههاي حصيري خانه اجارهاي را بالا زده بود و به «ويوي ابدي» پارك روبهرو زل زده و كمي قبل از آنكه صاحبخانه زنگ بزند و «جوابش كند» به سهم خودش در اين شرايط سخت فكر ميكرد و نقشه ميكشيد كه با بقيه مهربانتر باشد، غر نزند و صبر كند. دلم ميخواهد يادم برود كه صاحبخانه شبيه به او فكر نكرده و خواسته تا قيمت يكسال پيش را چهار برابر كند چون «چارديواري اختياري است».
به خودم ميگويم قانون حق را به او ميدهد، وضعيت اقتصادي و معيشتي هم بيشتر از قانون. اما شهر تا زيرگلو پر شده از خانههاي جورواجور و حتما يكجايي هم براي تو هست. آقاي بنگاهي توي خيابان ستارخان، حرف توي دلم را تاييد ميكند. ميگويد خانهاي دارد همينجا، توي كوثر دوم؛ با همان رقمي است كه ميخواهم. خوشحال كه نزديك به آدرس روزنامه است كنارش قدم ميزنم تا به مقصد برسيم. ميبينم همان خانه نماسنگ سفيدي است كه توي اين چند سال از بالكن روزنامه نگاهش كردم و چراغهاي خاموش و روشنش را ديد زدم. آقاي بنگاهي ميگويد طبقه چهارم است خانه. پلهها را ميشمارم و فكر ميكنم چرا حالا نيمطبقه اضافه را حساب نكرده كه بگويد طبقه پنجم؟! ميروم عقب تا كليد بيندازد و در خانه را باز كند و دلم را روشنتر. در باز ميشود و چراغ خانه روشن. ناگهان سوسك سفيدي كه تا به حال شبيهش را در عمرم نديدم، از كنار پايم رد ميشود و من دوباره مينشينم توي «سفينه فضايي» كه انگار اينبار خيلي بالا رفته. سعي ميكنم حواسم را پرت كنم. به رفتوآمد سوسكها نگاه ميكنم، به آشپزخانه بسيار كوچكي كه سينكش زردي گرفته و ميگويم «جاي يخچال پس چي؟» ميگويد «بگذارش بيرون يا توي اتاق». ميگويم «سوسكها را ديديد؟»، ميگويد «چيزي نيست خانم با سم حل ميشود». سكوت ميكنم و زل ميزنم به ديوارهاي رنگ ريخته، ميگويد «بالاخره با اين پول، اينجا بهترين است». جواب ميدهم «اين پول از حقوق يك كارمند عادي هم بيشتره، اوضاع بد است، ولي ديگه شما هم اينجور ارزشش را نبر پايين». پوزخند ميزند. ميدانم همين حالاهاست كه «سفينه فضايي» سقوط كند و بنددلم پاره كه نه، شرحه شرحه شود. در بالكن را باز ميكنم و هوا را ميكشم توي ريههايم. نگاهم ميافتد به چراغ روشن خانه همسايه كه با خيالي آرام پشت اجاق گاز ايستاده و چاي درست ميكند. خانهاش تميز است و گرم. فكر ميكنم حتما صاحبخانه خوبي دارد؛ آدمي كه كاري به كار بالا و پايين شدن قيمت دلار و بنزين ندارد و منصف است. ياد آن ضربالمثل نميدانم كجايي ميافتم كه ميگويد: «اگر يكنفر توانسته كار سختي را انجام دهد، پس تو هم ميتواني» و تبديلش ميكنم به اينكه «اگر يكنفر خوب باشد يعني تو هم ميتواني خوب باشي و حتما يكنفر خوب ديگر هم هست». پلهها را يك در ميان پايين ميآيم و توي كوچه به چراغهاي روشن ساختمان روزنامه نگاه ميكنم و به خودم قول ميدهم كه فردا صبح، با بنددلي محكمتر از امروز شهر را بگردم؛ به محكمي همان تار موي زندگي كه تا وقتي نفس هست، پاره نميشود.