نان جان ميبرد
غلامرضا طريقي
ممد گرگعلي عادت داشت راست بيست، بيست و پنج متر نخل را بگيرد برود بالا. وقت هوار دادن نخلها، دو ماه اول سال را يكسره آن بالا باشد. در فاصله رفتن از اين نخل به آن يكي هم حرفهايي را كه به صورت ميراثي از كارگرهاي قبلي ياد گرفته بود، تكرار كند. به تازهواردها بگويد كه خرما ميوه مهمي است و نام خرما بيست و يكبار در قرآن آمده است.
بعد بادي به غبغب بيندازد و توضيح بدهد كه نخلها يا به قول خودش مغها نر و ماده دارند. قديمها كه مغ نر زياد بوده كسي هوار نميداده اما حالا كارگرهاي قابلي مثل او كه تعدادشان كم است بايد گل درخت نر را بگيرند و به مغ ماده منتقل كنند تا بار بيشتر و بهتري بدهد.
طناب را حايل كمرش ميكرد و نخل به نخل ميرفت بالا. موقع مغ بر هم احترامش به راه و كار و بارش از بقيه كارگرهايي كه فقط ميتوانستند خرماها را جمع كنند، بهتر بود. دوباره او بود و يك ماه مغ به مغ نخلستانها را فتح كردن. يكييكي پنگها را ميبريد و با طناب ميفرستاد پايين.
ميدانست ايستادن روي نخل زانوهايش را داغون ميكند، اما با عشق كار ميكرد تا پولي جمع كند و عروسي بگيرد. ممد گرگعلي عاشق بود. عقد كرده و شيريني خورده هم بود. آن سال داشت چند برابر سالهاي قبل نخل ميبريد كه خرج عروسي را جور كند.
اما همين عشق بيچارهاش كرد. فقط يكبار در زندگي پايش لغزيد و فاصله بيست و چند متري را در چند ثانيه تا زمين طي كرد. استخوانهايش شكست. بعد هم فلج شد. فقط دستهايش در اختيارش بودند. افتاد گوشه خانه و تمام. دلخوشياش به ليلا بود كه هيچ وقت به عيادتش نيامد. پدرش نگذاشته بود. داماد فلج در بخش كارگري روستاي دهستان به هيچ دردي نميخورد.
تا اينكه يك شب فهميد صدايي كه در ده پيچيده صداي ساز و دهل عروسي ليلاي اوست. ليلا ازدواج كرده بود.
آن شب اگر ميتوانست بلند ميشد و روستا را به آتش ميكشيد، اما حتي توان قضاي حاجت هم نداشت. گريه كرد. داد زد. فحش داد و بعد ساكت شد. در گوشه تاريك خانه تا صبح با سيگار تمام تنش را سوزاند. صبح كه سراغش رفتند جاي سالم در تنش نبود.
خودش را سوراخ سوراخ زخم كرد. لالماني گرفت و چند روز بعد در سكوت مرد.
دكترها گفتند احتمالا زخمهايش عفونت كرده، فقط ليلا ميدانست كه ممد گرگعلي دق كرده بود.