روز پنجاه و هشتم
شرمين نادري
شهر گاهي بعد از مردن زنده ميشود، گفتم مرگ، دور از جان، اما خودمانيم شهر ما همين دوهفته پيش نفسهاي سختي ميكشيد و اميد زيادي هم به نفس كشيدنش نبود.
اما بالاخره روزي هم رسيد كه از خواب بيدار ميشوي و آسمان باراني را نگاه ميكني و چنان به كوچه ميزني، انگار گرگي دنبالت كرده يا قرار است جايي در ميانه شهر پرچمي در زميني بگذاري و بگويي رسيدم.
در اين روز باشكوه باراني، هر لحظه نشستن مساوي از دست دادن وقت است، پس خودت را به يكي از شلوغترين خيابانهاي تهران ميرساني، توي ميدان توپخانهاش با خوشحالي راه ميروي و بعد به سمت
سي تير ميدوي و قبل از رسيدن از در بزرگ ميدان مشق سرك ميكشي و به ساختمانها و موزههايي نگاه ميكني كه با خوشي زير باران پا دراز كردهاند.
بعد اما مثل بچهاي كه فقط امروز اجازه دويدن دارد، توي خيابانها تند تند راه ميروي و بالا و پايين ميپري تا به موزه ملي برسي.
امروز در موزه كتاب ميخوانند، اين را كسي به تو گفته و تو خودت را رساندهاي و گوش كردهاي به خواندن در موزه، خواندن قصههايي تاريخي و قشنگ در راهروي بلند موزهاي قديمي و عزيز.
با خودت ميگويي چقدر تاريك است و بعد ميبيني در آن تاريكي و سكوت موزه، انگار همه اشيا با قصه زنده ميشوند و ميشكفند و جان ميگيرند، درست عين شهر كه زير باران نفس كشيده و جان گرفته است.
بعد با خودت ميگويي كاش هواي تهران هر روز تميز بود و ميشد هر روز تا اينجا آمد و بعد برميگردي و به صورت خندان يك موزهدار نگاه ميكني و ميپرسي سخت نيست تا اينجا آمدن؟
دلت ميخواهد چه جوابي داده باشد موزهدار؟
چيزي غير از نه سخت نيست؟
يك فصل كتاب كه تمام ميشود از در موزه بيرون ميزنم، به موزهدار گفتهام كارت را دوست داري لابد و خنديده كه عاشقم، بعد من دوباره به بارانزدهام تا دلم پر بزند توي كوچه پسكوچههاي سي تير، كنار آن خانه قديمي آجري قشنگي كه هنوز خراب نشده و بعد يواشكي به همه آن موزهدارهايي كه از موزه ملك تا موزه ملي و آبگينه را مثل گنجي نگهداري ميكنند، غبطه بخورم كه توي اين هواي سياه و تاريكي و ملال اين روزها به كوچهها ميزدند و هر روز برايشان، توي دلشان يا حتي توي سرشان باراني ميباريد كه همه سياهيها را ميشست و كم اثر ميكرد.