غروب پسابندر
اميد توشه
روي سنگ نمكي مشرف به خليج نشسته بود. باد دم غروب زمستان كه از روي خليج گواتر بلند ميشد، شال بلوچي پشم بزش را پر ميداد. پايين و بين موجشكن و اسكله پسابندر، قايقهاي كوچك از هر رنگي كنار هم روي موجها بالا و پايين ميرفتند. با اينكه از آخرين باران مدتي ميگذشت، اما همه موتور قايقها را برزنت كشيده و بالا داده بودند. دورتر لنجهاي بزرگ آبي لنگر انداخته بودند. دكههاي ماهيفروشهاي بندر هم كركرههايشان پايين بود.باد تندتر شد. پيرمرد تا دستش را كشيد به پشت پلكهايش كه خيسي را پاك كند، شالش كنار افتاد و ريش سفيدش در تندباد پريشان شد. شال را دوباره پيچيد دور صورتش. از پشت سر صداي جير جير زنجير و فشرده شدن ماسهسنگهاي سفيد زير تاير دوچرخه آمد. پيدايش كرده بود. از وقتي بنزين گران شده بود، زهير دوچرخه پسرش را سوار ميشد. پيرمرد هر وقت دلش ميگرفت ميآمد اينجا و پسرش اين را خوب ميدانست.زهير دوچرخه را ول كرد زمين. جاي عرق سينه و شكمش روي لباس آبي آسمانياش مانده بود. هنهنش كه خوابيد. دو زانو نشست كنار پيرمرد. ملتمسانه نگاهش كرد. پيرمرد رويش را برنگرداند. خورشيد آماده ميشد در درياي عمان غرق شود. زهير به حرف آمد: «مجبورم.» غيظ نگاه پدرش را تاب نياورد و سرش را پايين انداخت. اما حرفش را ادامه داد: «با اين قيمت بنزين، صيد نميصرفه... خودت ديدي كسي دريا نميره. اين وام رو بگيرم بندر آزاد دكه ميگيرم.»
سرش را بالا آورد. به چشمان پيرمرد نگاه كرد تا تاثير حرفهايش را ببيند. اما پيرمرد يكسره سنگ شده بود. رد نگاهش به دنبال سگ لاغر كنار ساحل بود كه كنار دكههاي ماهيفروش تعطيل دنبال غذا ميگشت.باد سردتر شد. زهير كه عرقش داشت خشك ميشد لرزش گرفت. بلند شد. رفت پشت پيرمرد كه دوچرخهاش را بردارد، صدايش را بالا برد: «فكر ميكني من راضيام؟ ولي آخرش كه چه؟ بايد شوهرش بدم يا نه؟ حالا فاروق نباشه، عبدالكريم باشه.»پيرمرد ناگهان بلند شد. زهير جا خورد. اما پيرمرد برنگشت. پسر آرام دوچرخه را برداشت. سوار شد و رو به چراغهاي روشن روستا رفت.پيرمرد كورهراهي را بلد بود كه يكراست ميرفت كنار ساحل. آرام از همانجا رفت پايين. چند شيب تند داشت. خجالت نكشيد كه نميتواند همه را سر پا برود. چند جا نشست روي شنها و كمي سر خورد. پايين كه رسيد اطرافش را نگاه كرد. كسي نبود. لباسش را تكاند و راه افتاد. قايقها همه كنار هم. بيبنزين. بيصياد. دكههاي ماهيفروشها خاموش. دريا آخرين انوار خورشيد را ميبلعيد كه پيرمرد به روستا رسيد. صداي اذان از مسجد جامع بلند شد. نورافكن تنها منارهاش صدايش ميزد.از مسجد كه بيرون آمد، نوهاش دويد سمتش. برادر بزرگتر حليمه بود. نه اينكه با نوههايش مهربان نباشد، اما آنها هم مانند پدرانشان از كجخلقي ناگهاني پيرمرد ميترسيدند. پسر زهير كه بيدوچرخه شده بود، پيغامش را رساند. فاروق در خانه زهير بود.پيرمرد نه تندتر رفت و نه آرامتر. تويوتاي فاروق بزرگتر از دو تاي ديگر بود. آدمهايش دم در و توي حياط ايستاده بودند. پيرمرد را احترام كردند. رفت داخل. پسرش و خواستگار هر دو به پايش ايستادند. بالاي مجلس نشست. زير تابلويي از كعبه كه خودش از مكه براي پسرش سوغات خريده بود.باقي تمامش حرف بود. حرف شيربها. حرف وام. پيرمرد تسبيح دست گرفته بود و آرام دانه ميانداخت. فاروق لنج بنزين برداشت. ميبرد گوادر. وضعش خوب شده بود. خيلي خوب. زهير به فكر دكه بزرگتر بود. چانه زدند. آخر سر روز عروسي توافق كردند. جلوي پيرمرد نقل گرفتند. برداشت و گذاشت توي جيبش. از در كه بيرون رفت، حليمه پشت پرده اتاق كناري روي كتاب رياضياش اشك ميريخت.