درباره «جواهرات تراشنخورده» به كارگرداني برادران سفدي
تاجر نيويوركي
احسان صارمي
اگر در سالهاي پاياني قرن شانزدهم، ويليام شكسپير از تاجران يهودي تصويري شيطاني شايلاك را ميآفريند، در گذر زمان گويي شايلاكهاي يهودي روحشان را مُفيستووار به شيطان فروختهاند تا به نقطه كنوني برسند: شخصيتهايي همانند همه. آنان زنباره هستند و براي قمار دست به هر كاري ميزنند، به خانواده خود اهميت ميدهند و توامان در شيطنتهاي مردانه خيانت هم ميكنند، دست به مخفيكاري ميزنند و در نهايت چيزي شبيه ايتالياييها ميشوند.
انگار شايلاك داستان شكسپير در قرن بيستويكم بدل به يك آنتونيو شده است و بايد به شايلاكهاي مسيحي حساب پس بدهد.
«جواهرات تراشنخورده» داستان شايلاكهاي به فنا رفته است؛ گويي نسل آنان منقرض شده و حالا اين گوشت تن آنان است كه بايد در گرو حساب لاتهاي نيويوركي باقي بماند. شايد شكسپير در خواب نميديد كمدي رمانتيكش به يك كمدي- تراژدي معكوس بدل شده است. فيلم برادران سفدي داستاني را روايت ميكند كه كوين گارنت، شخصيت حقيقي فيلم جايي به هاوارد رتنر ميگويد: «تو داري ما رو دور خودت ميچرخوني.» اين تنها راهي است كه براي يهودي در منجلاب افتاده فيلم باقي مانده است؛ «گوشت تنت را دست به دست كن.» هاوارد با كوهي از بدهكاريها، ناشي از سرخوشي گناهكارانهاش. آدام سندلر در نقش هاوارد بايد از همه ترفندهاي كمدين بودنش بهره ببرد تا شايلاك را نجات دهد. بايد اين يهودي از دست رفته را به جرگه شياطين بازگرداند.
سندلر و سفديها براي رسيدن به اين مقصود يك فيلمنامه جذاب ساده دارند. يك هيجان ورزشي در ميان قمار و جواهر. هاوارد همه زندگياش را ميگذارد تا به جايگاهش بازگردد اما شايلاك به تاريخ پيوسته است؛ گويي در قرن فروپاشي قرار نيست ديگر شخصيتهاي بد هم در اوج باشند. آنان در كمديترين وضعيت خود دست كرامالكاتبين را ميبوسند.
شايد براي همين است با پاياني روبهرو ميشويم كه سينماي امريكا چندان دوستش ندارد. قماربازها قهرمانان سينماي امريكا هستند. آنان روياي امريكايي را عملي ميكنند اما يهودي نيستند.
سفديها ما را دور خودشان ميچرخانند و با كليشههاي بچگيهاي ما بازي ميكنند.
به يادمان ميآوردند كه قماربازهاي دهه هشتاد چه كساني بودند. آدمهاي خوشتيپ با كتهاي چرمي و زنجيرهاي نقرهاي با طعم راك امريكايي و موهاي طلايي و شانههاي پهن. اما در اين هزاره جديد قماربازها شكم دارند و اخلاق لوتيهاي قديمي را ندارند. فيلمنامه رونالد برونستاين قصد ندارد ما را به گذشته هل دهد؛ قصدش آن است كه گذشته تمام شده است.
گذشتهاي كه فيلمبازها هنوز در سينما به دنبالش ميگردند و در سريالهاي چون «چيزهاي عجيب و غريب» يافته بودند.
كار از كار گذشته است. دنياي تازهاي رو به سينما گشوده شده است براي قصهگويي. دنياي قهرمانها به پايان رسيده است چرا كه نه خبري از آنتونيو هست و نه خبري از شايلاك شكسپير. فيلم تصويري از شكستن قالبهاست. دوربين داريوش خنجي بيشتر از بازيگرها اين را فهميده است. دوربين هم مثل همان ديالوگ دارد ما را دور خودش ميچرخاند. اصلا اساس همين است. چرخشهايي كه انتهايش چيزي جز يك تباهي نيست. نميشود گفت با جهاني پستمدرن روبهروييم اما گويي اين بيخيالي پستمدرنها تاثير خودشان را گذاشته است. «جواهرات تراشنخورده» محصولي از كمپاني مستقل فيلمسازي، خودش يك خروج از شرايط مدرن سينماي امريكا محسوب ميشود. حال براي اين جهان تازه به نگاه تازهاي نياز است. نگاه تازه براي اين سينما نوعي استقلال انديشه به شمار ميرود و راه رسيدن به اين استقلال شكست ساختارهاست؛ ساختارهايي كه در ذهن ما حك شده است. بايد تغيير جهان را بپذيريم. هاوارد ميپذيرد و ديگران خير. همان ديگراني كه كمدي سرخوشانه سفديها را به يك تراژدي بدل ميكنند اما در اين تراژدي شاهزاده و شهسواري جان به عزراييل نميدهند. اين بار پاي يك لمپن وسط است، يك شايلاك كه روحش را فروخته و برخلاف فاوست و مفيستو دانشي هم به دست نياورده است. او فقط شانس نصيبش شده است، شانس يك بار مصرف.
«جواهرات تراشنخورده» قرار نيست يك شاهكار به حساب آيد. قرار نيست تصويري از آينده سينما باشد. قرار نيست در كتابهاي تاريخ ذكرش با توضيح منتقدان ضبط شود. «جواهرات تراشنخورده» قرار است يك تلنگر باشد براي تغيير در رويه داستانگويي؛ هر چند محافظهكارانه. اينكه داستانهايي با پايان خوش هاليوودي مسير ديگري را بايد طي كنند.
فروش فيلم هم نشان ميدهد برخي تغيير را ميپذيرند. ميماند حركتهاي تندروتر در سينماي هاليوود، چيزي كه در اين سالها چرخههايش زده شده اما جسارتش كم است. شايد يك هاوارد رتنر ميخواهد كه جسور باشد و ريسك كند اما بهاي شليك نهايي را هم بايد بپردازد.